راه روشن فردا مديريت دروس ترم  منابع آزمون  پاور پوينت  کتاب

  انديشه
                                  
(عاشورا)

توفان كربلا

 
   

عاشورا رويدادى ماندنى است كه تفسير تمامى آنچه را در برگرفته بيرون از توان مى نمايد، و سخن گفتن از لحظه هاى اين روز تاريخى نيز دشوار.
عاشورا كتابى است گران و گرانسنگ كه با پاكترين خون بر چهره تاريخ نوشته شده است و برگ برگ، سطر سطر و واژه واژه آن درس ايثار و استقامت و خداجويى و عرفان و، در يك كلمه، همه فضيلتهاست.
بدين سان كسانى در طول تاريخ به وقايع نگارى عاشورا پرداخته اند و مردمان نيز از اين نگاشته ها بهره ها برده اند. آنچه در واقعه نگارى عاشورا نوشته شده در نزد ارباب فن به "مقتل" نامور شده است - سوكمندانه - اين چيزى است كه ما در مجالس خود از آن كمتر بهره مى بريم.
اميد كه هر روز برگى از يك مقتل فراروى نهيم، كه ذكر مصيبت سنتى است كه از همان عاشورا و از هنگامى كه زينت - سلام الله عليها - بر بالاى تل زينبيه رفت آغاز شده است.

كربلا نزديك است
حسين - عليه السلام - رفت تا به قصر بنى مقاتل رسيد و در آن جا فرود آمد. در آن جا چادرى زده بود.
پرسيد: اين از آن كيست؟
گفتند: از عبيدالله بن حرّ جعفى.
فرمود: او را نزد من بخوانيد.
چون فرستاده آن حضرت، حجاج بن مسروق جعفى به او گفت: حسين بن على عليه السلام تو را مى خواند. گفت: "انا لله و انا اليه راجعون" به خدا من براى كناره جستن از حسين بن على عليه السّلام از كوفه بيرون آمدم. به خدا دوست ندارم او را ديدار كنم و او مرا ببيند.
فرستاده امام پاسخ او را به امام رساند و آن حضرت برخاست، نزد او آمد، سلام داد و نشست و او را به همراهى خود دعوت كرد. جعفى همان پاسخ را داد و عذر خواست.
امام حسين عليه السّلام فرمود: اگر ما را يارى نكنى مباد با ما بجنگى. به خداوند هر كه فرياد ما را بشنود و ما را يارى ندهد هلاك شود.
گفت: همراهى با دشمنان شما هرگز شدنى نيست.
حسين عليه السّلام برخاست و به خيمه گاه خويش بازگشت.
در آخر شب، حسين عليه السلام فرمود تا آب برداشتند و از قصر بنى مقاتل كوچيدند.
عقبة بن سمعان گويد: با آن حضرت روانه بوديم كه بر پشت اسب خود به خوابى سبك رفت.
سپس بيدار شد و سه بار گفت: "انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين".
پسرش على بن الحسين سوار اسب نزد او رفت و پرسيد: از چه روى حمد خداى گفتى و استرجاع كردى؟
فرمود: پسرم، به خوابى كوتاه رفتم و سوارى بر پشت اسبم نمودار شده مى گفت: اين جمع مى روند و مرگ نيز به سوى آنها مى آيد. دانستم كه آن روح ماست كه از مرگ ما خبر مى دهد.
پسر پرسيد: پدرم، خداى برايت بد نياورد. مگر ما برحق نيستيم؟
فرمود: به حق آن كه بندگان نزد او بازگردند، چرا.
گفت: اگر چنين است ما را از مرگ باكى نيست.
حسين عليه السلام دعا كرد كه خداوند بهترين پاداشى كه پدر مى تواند به پسر دهد به تو دهاد.

* * *

سپيده دميد و امام نماز صبح خواند و پس از آن شتابان سوار شد. او آهنگ رفتن به سمت چپ و نيز قصد آن داشت كه ياران خود را بپراكند، اما هر بار حرّبن يزيد رياحى مى آمد و او را با اصحابش برمى گردانيد و چون بسختى آنان را به سمت كوفه برمى گرداند سرباز مى زدند و عقب مى كشيدند. بر همين شيوه پيش رفتند تا هر دو سپاه به نينوا رسيدند، جايى كه حسين عليه السلام در آن اردو زد.
ناگاه سوارى سلاح دار و كمان بر دوش سوار بر اسبى راهوار از جانب كوفه بدان سوى آمد. همه ايستادند و به او نگريستند. چون به آنان رسيد به حرّ و يارانش سلام كرد، ولى بر حسين عليه السلام و يارانش سلام نداد. او نامه اى از عبيدالله بن زياد به حرّ داد كه در آن چنين نوشته بود:
"اما بعد، چون نامه من به تو رسيد و فرستاده ام نزد تو آمد بر حسين [عليه السلام] سخت بگير و او را در سرزمينى برهنه بازداشت كن كه نه قلعه اى داشته باشد و نه آبى. به فرستاده ام دستور داده ام با تو همراه باشد تا به من خبر دهد كه دستور مرا اجرا كرده اى. والسلام".
حرّ چون نامه را خواند به آنان گفت: اين نامه اميرعبيدالله بن زياد است و به من دستور داده كه هر جا نامه اش به دستم رسيد شما را بازداشت كنم. اين هم فرستاده اوست كه مأمور بازرسى چگونگى اجراى فرمان اوست.
ابوالشعثاء كِنْدى به فرستاده ابن زياد نگاهى افكند و گفت: تو مالك بن غير هستى؟ گفت: آرى، او يكى از مردم كِنْدِه بود. گفت: مادرت بر تو بگريد، چه دستورى آورده اى! گفت: چه دستورى آورده ام؟ از امام خود فرمان بردم و به بيعت خود وفا كردم!
ابوالشعثاء گفت: پروردگار خود را نافرمانى كنى و پيشوايت را فرمان برى و خويشتن را به هلاكت افكنى؟ چه بد پيشوايى دارى! خداى عزوجل فرمايد: برخى از آنان را پيشوايانى كرديم كه به دوزخ فراخوانند و در روز رستاخيز ياورى نيابند" (قصص /41) پيشواى تو از آنهاست.
حرّ سپاه امام عليه السلام را واداشت در همان جايى كه نه دهى بود و نه آبى منزل كنند.
امام عليه السلام فرمود: واى بر تو! بگذار در اين ده نينوا يا غافريه يا در اين ده شفيه منزل كنيم.
حرّ گفت: به خداوند سوگند، نمى توانم چنين اجازه اى دهم، اين مرد بازرس من است.

* * *

حسين عليه السلام در همان نقطه منزل كرد، و اين در روز پنج شنبه دوم محرّم سال 61 هجرت بود.

هر گـه كه از مصيبت آن شه رقم زنند بـر دفـتر مـصائب عـالم قلم زنند
نـتـوان دهند شرح يكى از هـزار را يك عمر عالمى گر از اين غم رقم زنند
بـر بـام آسمـان پـى تجديد اين عـزا هـر سال از هلال مـحرّم عـلم زنند
آنـان كه دست ظلم و تطـاول فـداختند بر سر به روز واقعه دست نـدم زنند
آنان كه مى زنند به سر دست از اين الم كى روز حشر دست تأسف به هم زنند
از مـرتبت به دوش مـلايـك نهند پاى در هـر گذر كه تعزيه داران قدم زنند
همرنگ خون شفق شده از بهر اين قتيل زين غم كشيده جبّه خود آسمان به نيل

دفتر مصائب متين اصفهانى


* * *

بار بگشاييد، اين جا كربلاست
چون حسين عليه السلام در كربلا منزل كرد فرمود: نام اين سرزمين چيست؟ گفتند: عقر. فرمود: بار خدايا، به تو پناه مى برم از عقر (پى كردن).
در تذكره سبط بن جوزى آمده است كه حسين عليه السلام پرسيد: اين زمين چه نام دارد؟
گفتند: كربلا، و آن را زمين نينوا نيز خوانند كه دهى است در آن.
در ملهوف است كه چون بدان جا رسيد فرمود: نام اين سرزمين چيست؟ گفتند: كربلا.
گفت: بار خدايا من از كرب و بلا به تو پناه مى برم. اين جا كرب و بلا نهان است. بار بگشاييد كه اين جا منزلگاه ماست. هم اين جا خون ما بر زمين مى ريزد و اين جا گورستان ماست و از همين جا برانگيخته مى شويم. جدّم رسول خدا صلى الله عليه وآله به من چنين وعده فرموده است.
پس همه فرود آمدند و حرّ و يارانش نيز در آن سوى ديگر منزل كردند.
در كشف الغمه گويد: آن دسته فرود آمدند و بارهاى خود بر زمين نهادند و حرّ نيز سپاهش را در برابر حسين عليه السلام پياده كرد و آن گاه به عبيدالله بن زياد نامه نوشت و اردو زدن حسين عليه السلام در كربلا را به وى خبر داد.
در مروج الذهب گويد: حسين عليه السلام با پانصد سوار و صد پياده از خويشان و ياران خود در كربلا فرود آمد.

* * *

در بحارالانوار است كه زهير گفت: ما را ببر تا در كربلا منزل كنيم كه بر كرانه فرات است. آن جا مى مانيم و اگر با ما نبرد كردند با آنها نبرد كنيم و از خداوند يارى خواهيم.
چشمان حسين عليه السلام اشكين شد و فرمود: بار خدايا از كرب و بلا به تو پناه مى برم.
سپس در آن جا فرود آمد و حرّ با هزار سوار در برابرش اردو زد.

* * *

آن گاه حسين عليه السلام كاغذ و دوات خواست و به سران موافق كوفه چنين نامه نوشت:
از حسين بن على عليه السلام به سليمان بن صرد، مسيّب بن نجبه، رفاعة بن شدّاد،عبدالله بن والى و جماعة كوفيان.
اما بعد، شما مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در زندگانى خود فرمود: هر كس سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال شمارد و پيمان خدا را بشكند و سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله را مخالفت كند و در ميان يندگان خدا بناحق عمل كند،-هر كس چنين سلطانى ببيند و دربرابراو به كردار يا گفتار اعتراض نكند بر خداوند لازم آيد كه او را همنشين وى كند. هان اى مردم! اين زمامداران به فرمانبرى شيطان چسبيده اند، فرمان خدا را وا نهاده اند،فساد وتباهى آشكارساخته اند،حدود الهى را به يك سو نهاده اند ، بيت المال را از آن خود ساخته اند ، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كرده اند ، و من سزاوارترين اعتراض كننده ام. شما خود به من نامه نوشتيد و نامه هايتان به من رسيد و فرستادگان شما نزد من آمدند و خبر بيعت شما را آوردند و گفتند عهد كرده ايد مرا به دشمن نسپاريد و وانگذاريد. اينك اگر بر بيعت خود باشيد درست رفته ايد. من حسين بن على پسر فاطمه دختر رسول خدايم. جانم با جان شماست و خاندانم با خاندان شما و شما با من همدرد باشيد. اگر هم به پيمان خود عمل نكنيد و بيعت مرا از گردن خود فرو نهيد از شما بعيد نيست كه اين كار را با پدر و برادر و پسر عموى او كرده ايد ...
نامه را پيچيد و مهر نهاد و به قيس بن مسهر صيداوى داد و او را روانه كرد.

* * *

آن جا كه منزل كرده بودند يكى از ياران به نام هلال بن نافع پيش جست و گفت:
اى پسر رسول خدا! تو خود مى دانى كه جدّت رسول خدا صلى الله عليه وآله نيز نتوانست مهر خويش را به همه مردم بچشاند و هر چه را مى خواهد بدانها كار فرمايد. در ميان آنها كج دلانى بودند كه وعده يارى مى دادند و سپس پيمان شكنى مى كردند... .
به خداوند از مقدّرات الهى هراس نداريم و لقاى پروردگار خود را ناخوشايند ندانيم و بر قصد و بينايى خود بجاييم. با دوستان تو دوستيم و با دشمنان تو دشمنيم.
پس برپا خاست و گفت: به خدا! اى پسر رسول خدا، خداوند بر ما منّت نهاد كه پيش روى تو پاره پاره شويم و روز قيامت جدّت خود شفيع ما شود. مردمى كه زاده دختر پيغمبر خود را از دست دادند رستگار نشوند.

* * *

چون حسين عليه السلام در كربلا فرود آمد حرّ نيز در برابر او اردو زد و آن گاه خبر توقف امام در كربلا را براى ابن زياد نوشت.
ابن زياد پس از خبر يافتن از توقف امام در كربلا به امام چنين نامه نوشت:
"اما بعد، اى حسين! به من خبر رسيده كه در كربلا منزل گرفته اى. يزيد براى من نوشته است كه سر بر بالين ننهم و سير نخورم مگر آن كه تو را به لقاى خداى فرستم يا آن كه تسليم حكم من و حكم يزيد بن معاويه شوى. والسلام".
چون نامه به حسين عليه السلام رسيد و آن را خواند، به دور افكند و فرمود: "آنان كه رضاى خلق را به خشم خدا خريدند رستگار نشوند."
آن كه نامه را آورده بود پاسخ خواست. امام فرمود:
"او نزد من پاسخى ندارد، چه خشم خداوند بر او محقّق است."
فرستاده نزد ابن زياد بازگشت و آنچه را گذشته بود بازگفت و خشم ابن زياد بر امام عليه السلام افزون گشت.

بـار بـگشـاييـد اين جـا كعبه جانان مـاست سـرزمـيـن كـربـلا قربانگـه يـاران ماست
بار بگشاييـد و بربنديد چشم از هر چه هـست اين مناى عشـق و منـزلگاه جاويـدان مـاست
زود باشد كـايـن زمين از خون ما دريـا شود خون ما بـر محـو آيين ستم بـرهـان مـاست
بر سـر پيمان بـا حق از سر و جان بگـذريم بر سر نى ها سـر مـا شـاهد پيمـان مـاست
گرچه جسم ما به خون غلطد در اين صحرا ولى عصمت دين را نگهبان پيكـر عـريـان مـاست
تـا نمـاند ماجـراى اين شهـادت نـاتــمـام بي خبـر از ايـن كه پشتيبان ما يـزدان ماست
خـصـم خواهد محو سازد جلوه مـا را ولـى بي خبر از اين كه پشتيبـان مـا يـزدان ماست
كـشته مـى گرديم ما در راه دين و عـالمـى تا قيامت چون "مؤيـد" دست بر دامـان مـاست

سيد رضا مؤيد


* * *

سپاه دشمن صف مى آرايد
فرداى آن روز عمربن سعد بن ابى وقّاص در رأس چهار هزار سوار از كوفه به كربلا آمد.
چون عمربن سعد به كربلا رسيد در نينوا اردو زد و از عروة بن قيس خواست نزد حسين عليه السلام برود و از او بپرسد: از چه روى به اين سرزمين آمده اى و چه مى خواهى؟
عروه از كسانى بود كه براى حسين عليه السلام نامه نوشته بود و به همين سبب شرم داشت نزد آن حضرت برود.
عمربن سعد پس از نپذيرفتن عروه اين پيشنهاد را به همه فرماندهانى كه پيشتر به حسين عليه السلام نامه نوشته بودند عرضه كرد، اما آنان نپذيرفتند. پس كثيربن عبدالله شعبى داوطلب اين كار شد او به خيمه گاه ياران حسين عليه السلام رفت، ولى به ملاقات آن حضرت توفيق نيافت.
پس از او قرة بن قيس حنظلى به اردوى امام رفت و با امام ملاقات كرده، پيغامى كه داشت رساند.
حسين عليه السلام او را فرمود: همشهريان شما براى من نوشته اند كه بيا. اينك اگر مرا خوش نداريد بازمى گردم.
فرستاده عمربن سعد برگشت و خبر اين ديدار را آورد.
عمربن سعد پس از شنيدن ماجرا گفت: اميدوارم خداوند مرا از جنگ با او و كشتن او معاف بدارد. سپس براى عبيدالله بن زياد چنين نوشت:
"بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد، من تا به منزل رسيدم. كسى را نزد حسين فرستادم و پرسيدم چرا آمده و چه مى خواهد گفت: اهالى اين بلاد به من نوشتند و كسانى فرستادند و مرا خواستند و من آمدم. اگر مرا خوشايند ندارند و از آنچه فرستاده هايشان به من گفتند پشيمانند از نزد آنها بازمى گردم."
نامه را براى ابن زياد بردند و چون آن را خواند گفت: اكنون كه او را در چنگ داريم اميد رهايى دارد.
سپس براى عمربن سعد چنين نوشت:
"نامه تو به من رسيد و آنچه را در آن گفته بودى فهميدم به حسين پيشنهاد كن كه خود با همه اصحابش با يزيد بيعت كند پس از آن كه چنين كرد خواهيم ديد كه چه كنيم. والسلام".
چون پاسخ براى عمربن سعد آمد وى گفت: بيم آن دارم كه ابن زياد صلح و عافيت نخواهد.
ابن سعد پيشنهاد عبيدالله را نزد حسين نبرد، زيرا مى دانست او هرگز بيعت نمى كند.
در آن سوى، عبيدالله پس از فرستادن اين نامه مردم را در مسجد كوفه گرد آورد و بر منبر رفته گفت:
"اى مردم! شما خاندان ابوسفيان را آزموديد و آنان را همان گونه كه خواستيد يافتيد... يزيد مردمان را گرامى مى دارد و آنان را توانگر مى كند. او صدصد به حقوق شما افزوده و به من نيز فرموده آن را بيفزايم و شما را به جنگ حسين بفرستم. از او فرمان بريد و اطاعتش كنيد."
پس از منبر فرود آمد و هداياى فراوانى به مردم داد و آنان را به كمك عمربن سعد و براى جنگ با حسين عليه السّلام فرستاد.
عبيدالله پى درپى لشكر مى فرستاد و تا ششم محرّم بيست هزار سوار نزد عمربن سعد فراهم شد.
سپس شبث بن ربعى را نزد خود خواند و در پى واداشتنش به همكارى، او را نيز با هزار سوار روانه كربلا ساخت.
در بحارالانوار است كه ابن زياد همچنان براى عمر بن سعد لشكر مى فرستاد تا آن كه سى هزار نفر از سواره و پياده نزد او گرد آمدند.
شش روز از محرّم گذشته بود و عبيدالله همچنان عمربن سعد را به جنگ با حسين عليه السلام تشويق مى كرد. او براى ابن سعد چنين نوشت:
"اينك هيچ بهانه اى از نظر شما سپاهيان براى تو باقى نمانده است. بدان كه هر صبح و هر پسين خبر تو را به من مى دهند."

* * *


بستن آب
هفتم محرّم بود كه ابن زياد به عمربن سعد نوشت:
"امّا بعد، آب را بر حسين و اصحابش ببند، مباد قطره اى از آن بنوشند."
همين كه نامه به ابن زياد رسيد بى درنگ عمروبن حجاج را با پانصد سوار فرستاد. شريعه فرات را در محاصره گرفتند و آب را بر حسين و اصحابش بستند و نمى گذاشتند قطره اى از آن ببرند.
عبيدالله بن حصين ازدى به آواز بلند گفت:
"اى حسين! اين آب را نمى بينى كه به سان آسمان آبى است؟ به خداوند قطره اى از آن ننوشى تا از تشنگى مرگ را هم آغوش شوى".

قحط آب است وصدف،از رنگ گوهر شد خجل هم زمادر طفل وهم از طفل مـادر شـد خـجل
كـافـرى از بـسكه زان مسـلم نمايان ديد دين سـر به پيش افكند و در پيش پيمبر شد خـجـل
هاجرى زمـزم پديد آورد و طفـلش تـشنه بود سعى بى حـاصل شد وزمزم زهاجر شد خجل
با عمـو مى گفت طـفلى، تشنه كامم خود وليك سرفرازم كن،ربـاب از روى اصغر شد خجل
مـشك خـالىّ و دلـى پر از اميـد آورده بود وز رخ بى آب و رنـگش آب آور شد خـجل
سخت سـقا بـهـر آب و آبـرو كـوشيد ليك عاقبت كـوشش زسعى آن فلك فر شد خجـل
كـام پـور ساقـى كوثر نشد تـر از فـرات وز رخ ساقى كوثر حوض كوثر شد خـجـل

على انسانى


* * *

تشنگى در كنار فرات
در روز هفتم محاصره حسين بن على عليه السّلام شدت يافت و راههاى رسيدن به فرات بر روى او و اصحابش بسته شد.
اندوخته آبى كه در اختيار حسين و اصحابش بود پايان يافت و اندك اندك لبان از تشنگى خشكيد و بى آبى بر زنان و كودكان سنگين افتاد.
در اين ميان يكى از اصحاب امام حسين عليه السّلام كه مردى زاهد بود و يزيد به حصين همدانى نام داشت برخاست و به امام گفت: اى پسر رسول خدا! آيا مرا اذن مى دهى نزد ابن سعد بروم و درباره آب با او گفتگو كنم، شايد از آنچه كرده است برگردد؟
امام فرمود: خود مى دانى.
ابن حصين همدانى نزد عمربن سعد رفت و چون بر او وارد شد سلام نكرد. ابن سعد گفت: اى همدانى، چرا سلام نكرده اى؟ آيا من مسلمانى نيستم كه خدا و رسول را مى شناسم؟ گفت: اگر چنان كه مدّعى هستى مسلمان بودى به آهنگ كشتن عترت پاك پيامبر صلّى الله عليه و آله به رويارويى آنان مى آمدى. بگذريم. اين آب فرات است كه چهارپايان بيابان از آن مى نوشند، اما اينك حسين بن على و برادران و زنان و دختران و اهل بيت او از تشنگى مى ميرند.تو ميان آنان و آب فرات فاصله افكنده اى و مانع برداشتن آب شده اى و در عين حال مدّعى هستى كه خدا و رسول را مى شناسى!
عمربن سعد سر فرو افكند و آن گاه گفت: اى مرد همدانى! من خود از حرمت آزردن اينان آگاهم ولى آنچه هست اين كه عبيدالله از همه خاندان خود درگذشته و مرا براى كارى برگزيده است و من همان دم بيرون آمده ام. به خداوند سوگند نمى دانم و درمانده ام، و البته از همين آگاهم كه كارى بس پرخطر در پيش دارم كه از آن خشنود نيستم و بلكه نگرانم. آيا با آن كه رى آرمان من است زمامدارى رى را واگذارم يا در حالى بازگردم كه خون حسين را بر گردن دارم؟ فرجام كشتن او دوزخ است و هيچ چيز مانع آن نشود، اما حكومت رى هم روشنى ديدگان من است.
اى مرد همدانى! دلم ياراى آن نمى دهد كه حكومت رى را به ديگرى واگذارم.
يزيد بن حصين همدانى پس از اين گفت و شنود بازگشت و به حسين عليه السّلام گفت: اى پسر رسول خدا! عمر بن سعد به اين تن داده است كه در برابر ملك رى تو را بكشد.

* * *

طبرى و ابوالفرج اصفهانى آورده اند كه چون تشنگى حسين و يارانش سخت شد برادر خويش عباس بن على بن ابى طالب را خواند و او را رأس سى سوار و بيست پياده روانه كرد و بيست مشك نيز به آنان داد.
شبانه نزديك آب آمدند، در حالى كه نافع بن هلال بجلى پرچم را در دست داشت و پيشاپيش آنان حركت مى كرد. عمروبن حجاج زبيدى كه از گماشتگان ابن سعد بر فرات بود پرسيد: كيستى؟
گفت: نافع بن هلال هستم.
گفت: برادر، خوش آمدى، اين جا به چه كار آمده اى؟
گفت: آمده ايم تا از اين آب كه بر روى ما بسته ايد بنوشيم.
گفت: بنوش گوارايت باد.
گفت: به خداوند سوگند در حالى كه حسين و اصحابش تشنه اند قطره اى از اين آب نمى نوشم.
چون ياران نافع نزديك شدند وى پيادگان را بانگ زد كه مشكهايتان را پر كنيد!
مشكهاى خود را پر كردند و بناگاه عمروبن حجاج و همراهانش بر آنان يورش آورد. اما عباس بن على و نافع بن هلال با آنان نبرد كردند و آنان نيز گريختند و به سپاه خود پيوستند، اما آنان را گفتند: برگرديد و در برابر آنها بايستيد. برگشتند اما كارى از پيش نبردند و ياران حسين عليه السّلام توانستند با مشكهاى پر آب به خيمه گاه بازگردند.

جان عمـو براى حـرم فكـر آب كن رفـع عطش ز عترت خـتمى مآب كن
سقـاى تـشنـگـان حريم خدا تويـى از بـهـر تشنگان حرم فـكر آب كن
اى يـادگـار فـاتـح خيـبر عنـايتى راه شريعـه بـسته بـود فتح باب كن
در خيمه ها ز تـشنگى افتـاده انقلاب خـامُش زآب آتش اين انـقـلاب كـن
اصغر فسرده حال به دامان مادر است رحمى به جان اصغر و حال رباب كن
گه لحظه اى دگر نرسد آب در حـرم اصغر ز دست مىرود اينك شتاب كن

سيد رضا مؤيد


* * *

يك گفتگو، افشا كننده ماهيت ابن سعد
حسين عليه السلام عمرو بن قرظه انصارى را نزد ابن سعد فرستاد و از او
خواست شبانه همديگر را در نقطه اى ميان دو اردو ديدار كنند.
شب كه فرا رسيد هر يك از آن دو در رأس بيست تن بيرون آمدند.
حسين عليه السلام همراهان را فرمود عقب تر بايستند، و تنها عباس و فرزند خود على اكبر را جلوتر برد.ابن سعد نيز چنين كرد و پسرش حفص و نيز غلامش را همراه گذاشت.
حسين عليه السلام، ابن سعد را گفت:اى پسر سعد آيا با من مى جنگى؟ آيا از خدايى كه به نزد او باز خواهى گشت پروا نمى كنى؟ من فرزند همان كسى هستم كه تو خود مى دانى! نمى خواهى با من همراه شوى و اينان را واگذارى؟ اين كار به خشنودى خداوند نزديكتر است.
ابن سعد گفت: مى ترسم خانه ام را ويران كنند.
حسين عليه السلام فرمود: من خانه ات را براى تو مى سازم.
گفت:مى ترسم باغ مرا بگيرند!
فرمود: من از مالى كه در حجاز دارم به جاى آن چيزى بهتر به تو مى دهم.
گفت: من در كوفه زن و فرزندانى دارم و مى ترسم ابن زياد آنان را بكشد!
حسين عليه السلام كه از او نوميد شد در حالى كه برمى خواست فرمود: تو را چه مى شود؟ خداوند بزودى تو را به بسترت بكشد و آن روز كة تو را برانگيزد هيچ نيامرزد.به خداوند سوگند اميدوارم جز اندكى از گندم عراق نتوانى بخورى.
ابن سعد از سر ريشخند گفت: جو مرا بسنده خواهد كرد.

* * *

شمر و فرمان حمله
ابن سعد براى آن كه به گمان خود با صلح و صفا به همه چيز پايان دهد و كارى كند كه به ديانت خود او نيز آسيبى نرسد! نامه اى به ابن زياد نوشت و در آن چنين مدعى شد كه حسين عليه السّلام را ملاقات كرده و آن حضرت به او وعده داده است يا به همان جا كه آمده برگردد، يا به يكى از سرحدّات برود، و يا نزد يزيد برود و دست بيعت به او بدهد.
نامه به ابن زياد رسيد و وى آن را خواند و گفت: اين نامه كسى است كه قصد خيرخواهى دارد.
ابن زياد خواست به نامه ابن سعد پاسخ دهد كه شمر برخاست و گفت: آيا اكنون كه حسين در سرزمين تو فرود آمده چنين چيزى را از او مى پذيرى؟ به خداوند سوگند اگر او از اين جا برود و دست در دست تو نگذارد او قويتر خواهد بود و تو در موضع ضعف و سستى. ابن زياد نظر شمر را پذيرفت و به ابن سعد چنين نوشت:
"من تو را براى آن به سوى حسين نفرستاده ام كه دست از او بدارى، يا با او مماشات كنى، يا سلامت او را بخواهى و يا نزد من شفاعت او كنى.
اينك ببين كه اگر حسين و اصحابش به حكم من سر فرود مى آورند آنان را بسلامت نزد من فرست و اگر از تو نمى پذيرند بر آنان بتاز و آنان را بكش و مثله كن كه مستحق چنين كارىاند. اگر حسين كشته شد بر بدن او اسب بتازان. البته گمان نمى كنم چنين كارى پس از مرگ به مرد زيانى رساند، اما اين بدان واسطه است كه پيش از اين گفته ام اگر او را بكشم با او چنان خواهم كرد.
اگر اين فرمان ما را اجرا كردى تو را پاداش دهيم كه از آن فرمانبران است و اگر از انجام آن سرباز مى زنى از گماشتگى ما و از سپاه ما كناره گير و سپاه را به شمر بن ذى الجوشن واگذار."

* * *

شمر نامه را آورد و ابن سعد به او گفت: واى بر تو، خداوند تو را از سراى سعادت دور كند!
چه بد پيامى آورده اى من بر اين گمانم كه اين تو بوده اى كه ابن زياد را از كارى جز اين بازداشته اى و كارى را تباه كرده اى كه اميد درست كردنش را داشتيم. به خداوند سوگند، حسين تسليم نمى شود، چه، خون پدرش در رگهاى اوست.
شمر در پاسخ او گفت: به من بگو تو چه مى كنى؟ آيا فرمان اميرت را اجرا مى كنى؟ اگر جز اين است سپاه را به من واگذار.
عمربن سعد گفت: خود اين كار را بر دوش مى گيرم و هيچ آقايى را به تو وانمى گذارم. البته تو را به فرماندهى پيادگان مى گمارم.
        صفحه 2