راه روشن فردا مديريت دروس ترم  منابع آزمون  پاور پوينت  کتاب

  انديشه
                                  
(عاشورا)

توفان كربلا

 
   

عصر روز پنج شنبه نهم محرم بود كه ابن سعد به لشكريان خود فرمان حمله داد و به آنان
گفت : اى سپاه خدا، سوار شويد! شما را به بهشت مژده باد!
لشكريان ابن سعد بر مركب نشستند و به سوى اردوى حسين عليه السلام پيش رفتند.
امام عليه السلام در برابر خيمه نشسته بود. شمشير خود را ميان دو دست گرفته و سر را روى شمشير نهاده بود.
خواهرش زينب غلغله سپاه دشمن را شنيد. به برادر نزديك شد و گفت: برادر، آيا صدا را نمى شنوى كه نزديك مى شود؟
حسين عليه السلام سر برداشت و گفت: اكنون رسول خدا را به خواب ديدم كه به من فرمود: تو نزد ما مى آيى.
خواهر بيقرارى كرد و حسين عليه السلام او را فرمود: خداى تو را رحمت كند، آرام باش.

* * *


مهلتى دهيد
در اين ميان عباس پيش آمد و حسين عليه السلام به او فرمود: جانم فداى تو. بر مركب نشين و نزد آنان برو و بپرس كه چرا پيش آمده اند و چه مى خواهند؟
عباس در رأس بيست تن كه زهير و حبيب بن مظاهر نيز در ميان آنان بود به سوى مهاجمان رفت و سبب پيش آمدنشان را جويا شد. گفتند: فرمان امير آمده است كه از شما بخواهيم يا سر در برابر حكم او فرود آوريد و يا آن كه با شما بجنگيم.
عباس نزد حسين عليه السلام برگشت و خبر آورد كه مهاجمان چه مى خواهند. حسين عليه السلام به برادر فرمود: برگرد و از آنان امشب را مهلت بخواه تا بر درگاه خداوند نماز گزاريم و دعا و استغفار كنيم. خداوند خود مىداند كه من نمازگزاردن در پيشگاه او، خواندن كتاب او و دعا و استغفار فراوان را دوست دارم.
عباس نزد مهاجمان آمد شب را از آنان مهلت خواست.
عمروبن حجاج گفت: سبحان الله! اگر بيگانه بودند و چنين چيزى از تو مى خواستند بايسته بود به خواسته آنان پاسخ مثبت دهى.
قيس بن اشعث گفت: خواسته آنان را برآور، به خداوند سوگند، فردا به جنگ تو حاضر خواهند بود.
ابن سعد گفت: به خداوند سوگند اگر چنين مى دانستم امشب را به آنان مهلت نمى دادم.
پس براى حسين عليه السلام چنين به عباس پيغام داد: ما تا فردا شما را مهلت مى دهيم. اگر تسليم ما شديد شما را نزد امير ابن زياد خواهيم برد و اگر خوددارى ورزيديد شما را وانخواهيم گذاشت.

* * *

شب عاشورا و پايدارى ياران
در آغاز شب ، حسين بن على عليه السلام اصحاب خود را گرد آورد و با آنان چنين سخن گفت : خداى را سپاس مى گويم و در پيدا و پنهان مى ستايم. خداوندا! تو را سپاس كه ما را به نبوت گرامى داشتى، به ما قرآن آموختى، ما را در دين آگاه ساختى و براى ما چشم و گوش و دل قرار دادى و ما را در سلك مشركان نبردى.
اى ياران ، من يارانى وفادارتر، نيكوتر، پايبندتر از شما سراغ ندارم. خداوند همه شما را پاداش دهد.
بدانيد فردا روز رويارويى ما با آنان است . اينك من به شما اجازه داده ام و بيعت خويش را از شما برداشته ام. اكنون شب است و تاريكى همه جا را فراگرفته است. بر مركب سياهى شب سوار شويد و هر يك دست يكى از كسان مرا بگيريد و پراكنده شويد و مرا با اين مهاجمان واگذاريد، كه آنان تنها در پى منند و اگر به من دست يابند ديگران را وامى گذارند.

نشانه هاى وفادارى
نخست بنى هاشم پاسخ دادند و در آغاز همه آنان عباس بن على عليه السلام گفت: چرا چنين كنيم ؟ براى اين كه پس از تو بمانيم ؟ خداى ما را پس از تو زنده ندارد.
حسين عليه السلام رو به فرزندان عقيل كرد و گفت : شما را همين بس است كه مسلم كشته شد برويد كه به شما اجازه رفتن داده ام.
گفتند: آنگاه مردم به ما چه مى گويند و ما به آنان چه مى گوييم؟ مى گوييم بزرگ خود و سرور خود و عموزادگان خود را واگذاشتيم و در كنار آنان تيرى نيفكنديم، شمشيرى نزديم، نيزه اى فرود نياورديم و هيچ خبر نداريم كه آنان با دشمن چه كردند! نه، به خدا سوگند هرگز چنين نمى كنيم، بلكه جان و مال و كسان خود را فداى تو خواهيم كرد. در كنار تو خواهيم جنگيد تا سرنوشتى همانند تو يابيم. زشت باد زندگانيى كه پس از تو باشد!
امام عليه السلام به همراهان و كسان فرمود: من فردا كشته مى شوم و همه شما نيز با من كشته مى شويد و يك نفر از شما هم نمى ماند.
گفتند: خدايى را سپاس مى گوييم كه ما را به يارى دادن تو گرامى بداشت و افتخار كشته شدن در كنار تو را به ما داد. اى پسر رسول خدا! آيا راضى نيستى همراه تو و در رتبه تو باشيم؟
امام براى آنان دعاى خير كرد و فرمود: خداوند سزايتان دهد.
قاسم بن حسن پرسيد: من هم از كسانى هستم كه كشته مى شوند؟ امام با او مهربانى كرد و پرسيد: فرزندم، مرگ را چگونه مى يابى؟ گفت: شيرين تر از عسل. امام فرمود: آرى، عمويت به فدايت باد، تو يكى از مردانى هستى كه پس از آزمونى سخت به همراه من كشته مى شوى و فرزندم عبدالله نيز چنين.

* * *

مسلم بن عوسجه گفت: آيا تو را وامى گذاريم؟ فردا چه بهانه اى به درگاه خداوند مى آوريم؟ به خداوند سوگند از تو جدا نمى شوم تا نيزه خود را در سينه آنان فرو برم و شمشيرخويش را بر سر آنان بكوبم تا آن كه دسته اش در دستم بماند. اگر هم سلاحى نداشته باشم كه با آنان بجنگم با سنگ به جنگ آنان مى روم تا در كنار تو بميرم.
سعيد بن عبدالله حنفى گفت: به خداوند سوگند تو را وانمى نهيم تا خداوند بداند ما در غيبت رسول او حق پيامبر را در همراهى با شما پاس داشته ايم. به خداوند سوگند اگر بدانم كه كشته مى شوم، سپس زنده مى شوم و آنگاه سوزانده مى شوم و خاكسترم بر باد داده مى شود و هفتاد بار با من چنين مى كنند تو را وانمى گذارم تا هنگامى كه در پيشگاهت با مرگ هم آغوش
شوم. اكنون چرا چنين نكنم كه فقط يك بار كشته شدن است و پس از آن كرامتى كه هرگز آن را پايانى نيست؟

* * *

زهير بن قين گفت : به خداوند سوگند دوست دارم كه هزار بار كشته مى شدم و دوباره زنده مى شدم و ديگر بار به قتل مى رسيدم و خداوند به اين كشته شدن من كشته شدن را از تو و از اين جوانان كه اهل بيت تواند دور مى كرد.
در همين شب به محمد بن بشير حضرمى گفتند: فرزندت در مرز رى به اسارت درآمده است. گفت: دوست ندارم فرزندم اسير شود و پس از او زنده بمانم. حسين عليه السلام به او فرمود: بيعت من از تو برداشته است. برو و براى آزادى فرزندت كار كن. گفت: نه، به خداوند سوگند چنين نمى كنم. درندگان مرا زنده بخورند اگر كه از تو جدا شوم.

گـفـت اى گـروه هر كه ندارد هواى مـا سر گيـرد و بـرون رود از كـربلاى مـا
ناداده تن به خـوارى و ناكرده تـرك سـر نتوان نهـاد پاى به خـلـوت سـراى مـا
تا دست و رو نشست به خون مى نيافت كس راه طـواف بـر حـرم كـبـريـاى مـا
هـمـراز بـزم مـا نـبود طـالبان جـاه بـيـگانه بايد از دو جـهـان آشنـاى مـا
برگردد آن كـه بـاهوس كشور آمده است سـر نـاورد به افـسر شاهـى گـداى ما
ما را هـواى سـلطنت ملك ديـگـر است كاين عرصه نيست در خور فرّ هـمـاى ما
يـزدان ذوالجلال به خلوت سـراى قـدس آراستـه است بـزم ضـيافت بـراى مـا

حجت الاسلام نيّر تبريزى


* * *


شب عاشورا چگونه گذشت ؟
شب عاشورا را يكسر به ذكر و استغفار و دعا و نماز گذراندند. ابن طاووس در اللهوف آورده است كه راوى مى گويد حسين و اصحابش آن شب را در حالى گذراندند كه زمزمه قرآن و نماز چونان كه صداى بالهاى زنبوران عسل درهم آميزد، درهم آميخته بود، برخى در ركوع بودند، برخى سجده مى گزاردند، برخى ايستاده و برخى ديگر نشسته بودند.

* * *

برير با عبدالرحمن انصارى شوخى مى كرد. او گفت: برير، اكنون كه زمان شوخى و خنده نيست!
برير گفت: خاندانم مى دانند كه من نه در جوانى خوشگذرانى را دوست داشته ام و نه در ميانسالى، اما اينك از آنچه به ديدارش خواهيم رفت شادمان و سرمستم. به خداوند سوگند، ميان ما و حوريان همين اندازه فاصله است كه اين دشمنان با شمشيرهايشان بر ما يورش آورند. دوست داشتم آنان همين لحظه به ما حمله مى كردند.

* * *

حبيب بن مظاهر از خيمه بيرون آمد و مى خنديد. يزيد بن حصين همدانى به او گفت : اكنون كه زمان خنده نيست! حبيب گفت : چه وقتى سزامندتر از اين براى خنديدن ؟ تنها همين مانده است كه دشمنان با شمشيرهايشان بر ما يورش آورند تا با حوريان هم آغوش شويم.

* * *

از امام سجاد عليه السلام چنين روايت شده است: پدرم با تنى چند در ميان خيمه نشسته بود و جَون غلام ابوذر شمشير آن حضرت را تيز مى كرد. در آن هنگام پدرم اين اشعار را بر زبان داشت:
اى روزگار اف بر تو كه بد دوستى هستى!
در هر پگاه و پسين چه دوستان و خواهندگانى از خويش به كشتن مى دهى.
و با اين همه روزگار به هيچ جايگزينى قانع نمىشود.
كار را به خداوند واگذاريم.
و هر زنده اى براى خويش راهى را برگزيند.
امام سجاد عليه السلام مى فرمايد:
من اين ابيات را شنيدم و فهميدم كه شهادت امام فرارسيده است و از همين روى چشمانم پر از اشك شد.
عمّه ام كه به طبيعت خود يك زن بود و طبيعت زن آن است كه دل نازك باشد و بىتاب شود، نيز اين ابيات را شنيد و نتوانست خود را نگه دارد، جامه كشان و سر برهنه پيش دويد و نزد پدرم آمد. آنگاه گفت: وامصيبتا! كاش مرده بودم و چنين نمى ديدم. اى يادگار گذشتگان و اى سرآمد برجاى ماندگان، اينك به مصيبت تو گويا ديگر بار مادرم فاطمه، پدرم على و برادرم حسن مرده اند.
حسين عليه السلام در چهره خواهر نگريست و فرمود: خواهر مباد شيطان شكيبايى از تو بگيرد! آنگاه ديدگان حسين اشك آلود شد و سپس خواهر را تسلاّ داد و فرمود: خواهرم، خداى همراه توست، آرام باش و بدان همه زمينيان مى ميرند و همه آسمانيان نيز مىميرند و نمىمانند و همه چيز جز روى او از ميان رفتنى است. جدّم بهتر از من بود، پدرم بهتر از من بود، مادرم بهتر از من بود، برادرم بهتر از من بود [و همه رفتند] و براى هر مسلمانى و نيز براى من، رسول خدا بهترين الگوست.
زينب گريست و زنان همراه او گريستند و امّ كلثوم فرياد كشيد كه وا محمّدا! وا عليّا! وا اُمّاه ! وا حسينا!
حسين عليه السلام فرمود: خواهرم، اى ام كلثوم، اى فاطمه، اى رباب، چون من كشته شوم مباد صورت بخراشيد يا گريبان بدريد و يا سخنى بيهوده بگوييد.
در روايت امام سجاد عليه السلام چنين آمده است كه امام پس از آن عمّه ام زينب را برگرداند و نزد من نشاند.

امشب شهادت نامه عشّاق امضـا مـى شـود فردا ز خون عاشقان اين دشت دريـا مى شود
امـشب كنـار يكدگر بنشسته آل مـصـطفـى فردا پريشان جمعشان چون قلب زهرا مى شود
امـشب بود برپا اگر اين خيمـه ثـارالـلهـى فردا به دست دشمنان بركنـده از جا مى شود
امشب صداى خوانـدن قرآن به گوش آيد ولى فـردا صداى الامان زين دشت برپا مى شـود
امشب كنار مادرش لب تشنه اصغر خفته است فردا خدايـا بسترش آغوش صحرا مى شـود
امشب به خيل تـشنگان عـباس باشد پـاسبان فردا كنار علقمـه بـى دست سقّا مـى شـود
امشب كه قاسم زيـنت گلزار آل مصطفـاست فردا زمركب سرنگون اين سرو رعنا مى شود
امشب بود جـاى على آغـوش گرم مـادرش فردا چو گلها پيكـرش پامال اعدا مـى شـود
امشب گرفته در ميان اصـحـاب، ثـارالله را فردا عزيز فاطمه بى يار و تنها مـى شـود
امشب سر سرّ خدا بر دامـن زيـنـب بـود فردا انيس خولى و دير نصـارا مـى شـود
ترسم زمين و آسمان زير و زبر گردد(حسان) فردا اسارت نامه زينب چو اجرا مـى شـود

حبيب چايچيان


* * *

آخرين رخدادها در شب عاشورا
حسين عليه السلام برخاست و از خيمه بيرون رفت. آنگاه اصحاب خود را فرمود خيمه ها را به يكديگر نزديك كنند و طنابهاى خيمه ها را درهم برند و خيمه ها را نيز به گونه اى گرد هم آورند كه تنها از يك سوى يعنى همان كه روبروى دشمن است باز باشد.
سپس فرمان داد پشت خيمه ها خندقى كندند و پر هيزم كردند تا در هنگام حمله دشمن آنها را آتش بزنند و اين مانع هجوم آنان از پشت شود.
همچنين فرزند خود على را در رأس سى سوار و بيست پياده روانه كرد تا آب بياورند. آنگاه به اصحاب خود فرمود: برخيزيد، آب بخوريد تا آخرين ذخيره شما باشد. وضو گيريد و غسل كنيد و جامه هاى خود را بشوييد كه همين كفنهاى شماست.

* * *

حسين عليه السلام درميانه شب از خيمه گاه بيرون آمد و گودالها و پيچ و خم گذرگاههاى آن پيرامون را وارسى كرد. نافع بن هلال بجلى نيز در پى آن حضرت رفت.
حسين عليه السلام از علت بيرون آمدن نافع پرسيد و او در پاسخ گفت: اى پسر رسول خدا، بيرون آمدن تو در اين وقت شب و حركتت به سمت اردوى اين سركش مرا نگران ساخت.
حسين عليه السلام فرمود: بيرون آمده ام تا گودالها و تپه ماهورهاى اين پيرامون را وارسم، مباد فردا كه هنگامه جنگ و گريز است دشمن در اين پيرامون كمين كرده باشد.
سپس در حالى كه دست نافع را در دست داشت مىفرمود: به خداوند سوگند همين است، همين است وعده اى كه تخلف نپذيرد.
آنگاه به نافع فرمود: چرا راه ميان اين دو تپه را در پيش نمى گيرى و نمى گريزى و خود را نجات نمى دهى؟
نافع خود را روى گامهاى امام انداخته ، بوسه مى زد و مى گفت : مادرم به عزايم بنشيند! اين شمشير من است و اين هم اسب من ، سوگند به خدايى كه به همراهى با تو بر من منت نهاد از تو جدا نمى شوم تا آن زمان كه اين اسب و شمشيرم از جنگ و پيكارم درهم شكنند وفروايستند.
سپس حسين عليه السلام به خيمه زينب رفت و نافع در بيرون خيمه به انتظار ايستاد. او در همين حال شنيد كه زينب به حسين عليه السلام مى گويد: آيا نيّت ياران خويش را آزموده اى؟ من از اين بيم دارم كه تو را در هنگام پيكار واگذارند.
حسين عليه السلام به خواهر فرمود: به خداوند، آنان را آزموده ام و جز مردانى جنگاور و ناترس نديده ام كه با مرگ همدمند و به آن آرامند، چونان كه كودك به پستان مادر آرام است.
نافع مى گويد: من چون اين سخن را از زينب شنيدم گريستم و سپس نزد حبيب رفتم و آنچه از حسين و خواهرش شنيده بودم با او گفتم.
حبيب گفت: به خداوند سوگند اگر در انتظار فرمان حسين عليه السلام نبودم همين امشب شمشير برمىگرفتم و به اردوى دشمن مىتاختم.
نافع مى گويد: به حبيب گفتم: من حسين را نزد خواهرش گذاشتم و گمان مى كنم اكنون زنان ديگر نيز آمده اند و در اين احساس با زينب همراهى مى كنند. آيا مى توانى ياران خود را گرد آورى و با آن زنان سخن بگوييد كه دلهايشان آرام شود؟
حبيب برخاست و بانگ زد: اى مردان غيرتمند و اى شيران پيكار!
همه چونان شيرانى آماده از خيمه ها بيرون جستند.
حبيب به مردانى از بنى هاشم كه در آن جمع بودند گفت: شما برگرديد. نبايد بيدارى بكشيد.
سپس رو به اصحاب خود كرد و آنچه را نافع شنيده و ديده بود با آنان در ميان نهاد. همه گفتند: به خداوند سوگند، اگر در انتظار فرمان او نبوديم همين امشب شمشير برمىگرفتيم و بر دشمن مى تاختيم.
حبيب دل آرام و شادمان شد و به ياران گفت: همراه من بياييد تا بر در خيمه زنان رويم و آنان را آرامش دل دهيم.
حبيب و همراهانش نزد زنان آمدند و بانگ زدند: اى ناموسهاى رسول خدا، اين شمشيرهاى نوكران آماده شماست و سوگند ياد كرده اند آنها را تنها در سينه آنان كه آهنگ آزردن شما را دارند در نيام كنند. اين نيزه هاى غلامان شماست و قسم خورده اند آنها را تنها در سينه كسانى كه جمع شما را بر هم مىزنند فرو برند.
زنان گريان و ناله كنان درآمدند و گفتند: اى پاكان، از دختران رسول خدا و ناموسهاى اميرمؤمنان دفاع كنيد.
آن مردان همه گريستند، گويى كه زمين مى لرزد و آنان را از اين سو به آن سو مى كشاند.

* * *

عاشورا، صف آرايى دو سپاه
چون صبح عاشورا فرارسيد حسين عليه السلام پس از گزاردن نماز صبح در ميان ياران به ايراد سخن پرداخت و پس از حمد و ثناى خداوند فرمود: اراده خداوند بر اين است كه امروز من و شما كشته شويم . بر شما باد به جنگ و پايدارى.
سپس اسب رسول خدا صلّى الله عليه وآله را خواست و بر آن سوار شد و اصحاب خود را كه به روايتى سى ودو تن سواره و چهل پياده بودند آماده كرد.

* * *

امام ياران خود را در برابر خيمه ها به صف آراست، در حالتى كه خيمه ها پشت سر آنان و دشمن روبرويشان قرار مىگرفت.
حسين عليه السلام زهير بن قين را بر جناح راست و حبيب بن مظاهر را بر جناح چپ سپاه كوچك خويش گماشت و آنگاه خود و خاندانش در قلب سپاه قرار گرفتند. پرچم را نيز به برادرش عباس بن على عليه السلام داد، چه قمر بنى هاشم را در ميان همه خاندان خود وفادارتر و به اين مهم شايسته تر مىديد.

* * *

از آن سوى نيز عمربن سعد با سى هزار تن آماده نبرد شد. در آن زمان مهترى چهار بخش شهر كوفه يعنى بخشهاى مدنيها، مذحج و اسد، ربيعه و كنده، و تميم و همدان به ترتيب با بدالله بن زهير، عبدالرحمن بن ابى سيره، قيس بن اشعث و حرّ بن يزيد رياحى بود كه همه در جنگ حضور داشتند و جز حرّ بن يزيد رياحى كه به امام حسين عليه السلام پيوست بقيه در اردوى ابن سعد بودند.
ابن سعد فرماندهى جناح راست سپاه خود را به عمروبن حجاج زبيدى، فرماندهى جناح چپ را به شمربن ذى الجوشن عامرى، فرماندهى سواران را به عروة بن قيس احمسى، فرماندهى پيادگان را به شبث بن ربعى و پرچم را به غلام خود دريد داد.
سپاهيان ابن سعد به گشت زنى پيرامون خيمه هاى ياران حسين عليه السلام پرداختند، اما ديدند آنان خندقى را كه از شب آماده كرده اند برافروخته اند. شمر با صداى بلند فرياد زد: اى حسين، پيش از آن كه قيامت فرارسد آتش خود را جلو افكنده اى. حسين پرسيد: اين كيست؟ مثل اين كه شمربن ذى الجوشن است! گفتند: آرى. فرمود: اى پسر بزچران تو سزاوارترى كه به آتش درآيى. مسلم بن عوسجه قصد داشت تيرى به سوى او افكند. امام حسين عليه السلام او را از اين كار بازداشت و فرمود: نمى خواهم من جنگ را آغاز كرده باشم.

* * *

هشدار به كوفيان
حسين عليه السلام بر مركب نشست و به ميانه ميدان آمده با صدايى بلند رو به سپاهيان ابن سعد چنين فرمود:
اى مردم! سخن مرا بشنويد و شتاب مورزيد تا شما را اندرز دهم حقّى را كه بر شما دارم بازگويم و دليل آمدن خويش به اين سرزمين را بيان كنم. اگر دليل مرا پذيرفتيد و سخنم را باور داشتيد و انصاف ورزيديد، سعادت را در آغوش خواهيد گرفت و بهانه اى بر من نخواهيد داشت، و اگر هم دليل مرا نپذيرفتيد و انصاف نورزيديد هر چه خود و همدستانتان در توان دارند گرد آوريد و در كار خويش انديشه و درنگ نكنيد و مرا مهلت ندهيد و بر من يورش آوريد. ولى خداى من خدايى است كه كتاب قرآن را فرو فرستاد و خود ولىّ همه صالحان است.
چون زنان اين سخنان را شنيدند فرياد زدند و گريستند و صدايشان برخاست.
حسين عليه السلام كه صداى زنان را شنيد برادر خود عباس و فرزند خود على اكبر را فرستاد و آنان را فرمود: زنان را خاموش كنيد كه به جانم سوگند از اين پس بسيار خواهند گريست.
پس از آن كه زنان خاموش شدند، حسين عليه السلام خداى را حمد و سپاس گفت و آنگاه خطاب به مردمان فرمود: اى بندگان خدا، از خدا پروا كنيد و از دنيا برحذر باشيد كه اگر دنيا براى كسى ماندنى بود يا كسى در دنيا ماندنى بود پيامبران سزاوارتر به ماندن، سزامندتر به خشنودى و خشنودتر به چنين قضايى الهى بودند. اما حقيقت آن است كه خداوند دنيا را براى از ميان رفتن آفريد؛ نو اين دنيا كهنه شدنى است، نعمتش از ميان رفتنى و شادىاش به غم و سختى درآميخته.
اين سراى افزون بر يك تپّه و اين خانه جز يك قلعه نيست؛ از آن به بهترين صورتى كه شود توشه برگيريد و از خداوند پروا كنيد، شايد كه رستگار شويد.
اى مردم ، خداوند دنيا را آفريد و آن را سراى فنا و از ميان رفتن قرار داد، سرايى كه هر روز و هر دم ساكنانش از وضعى به وضع ديگر درآيند؛ پس فريب خورده كسى است كه اين دنيا او را بفريبد و تيره بخت نيز كسى كه شيفته اين دنيا شود. مباد اين دنيا فريبتان دهد كه اين سراى اميد هر كه را در آن اميد بسته بريده و هر كه را بدان آرزومند شده ناكام كرده است.
اينك مىبينم بر كارى گرد هم آمده ايد كه خداوند را ناخشنود كرده ايد و او بدان سبب روى از شما برگردانده و خشم و كيفر خويش را بر شما فرود آورده است. خوب پروردگارى است پروردگار ما و بد بندگانى هستيد شما.
شماييد كه فرمانبرى از خداوند را پذيرفتيد و به پيامبر او محمد صلّى الله عليه وآله ايمان آورديد و آنگاه همين شما به سوى خاندان و فرزندان او هجوم آورده ايد و مى خواهيد آنان را بكشيد. شيطان بر شما چيره شده و خداى بزرگ را از ياد شما برده است. نفرين بر شما و بر آنچه مىخواهيد! ما از خداييم و به سوى خدا بازمى گرديم و اينان كسانى اند كه پس از ايمان
كافر شده اند. ستمگران از رحمت خداوند دورند!
اى مردم ، نسب مرا به خاطر آوريد كه من چه كسى هستم ، و پس به خود آييد و خويشتن را بازخواست كنيد و ببينيد آيا براى شما حلال است مرا بكشيد و حرمت ناموس مرا بشكنيد؟
آيا من پسر دختر پيامبر شما، پسر وصىّ او، پسرعموى او و فرزند نخستين كسى نيستم كه به خدا ايمان آورد و پيامبر او را در رسالتى كه از جانب خداوند آورده است باور داشت؟
آيا حمزه سيّدالشهدا عموى پدر من نيست ؟ آيا جعفر طيّار عموى من نيست؟ آيا اين سخن رسول خدا درباره من و برادرم به شما نرسيده است كه اين دو سروران جوانان بهشتند؟
اگر مرا باور داريد همين حق است كه به خداوند سوگند از همان دم كه دانسته ام خداوند بر دروغگويان خشم مى آورد و زيان دروغ به بر سازندگانش مىرسد هيچ دروغ نگفته ام اگر هم مرا باور نداريد در جهان شما كسانى هستند كه اگر از آنان بپرسيد شما را خبر دهند. از جابربن عبدالله انصارى، از ابوسعيد خدرى، از سهل بن سعد انصارى، از زيدبن ارقم و از انس بن مالك بپرسيد تا به شما بگويند اين سخن را درباره من و برادرم از رسول خدا صلّى الله عليه وآله شنيده اند. آيا همين شما را از ريختن خون من بازنمى دارد؟
اى مردم! اگر در اين سخن رسول خدا صلّى الله عليه وآله ترديد داريد آيا در اين هم ترديد مى كنيد كه من فرزند دختر پيامبرتان هستم؟ به خداوند سوگند، ميان خاور و باختر، در ميان شما و در ميان ما جز من پسرى براى پيغمبر نيست.
واى بر شما، آيا خون كسى از شما را ريخته ام كه به خون خواهى آمده ايد؟ يا مال كسى را از بين برده ام يا بر كسى زخمى وارد ساخته ام؟
پس از اين سخنان همه سپاهيان دشمن سكوت گزيدند.
امام عليه السلام فرياد برآورد: اى شبث بن ربعى! اى حجار بن ابحر! اى قيس بن اشعث! اى زيدبن حارث! آيا شما نبوديد كه براى من نوشتيد بيا كه ميوه رسيده و آماده چيدن است و سپاهى براى تو آراسته است؟
آنان گفتند: نه، ما چنين نكرده ايم.
امام فرمود: سبحان الله! به خداوند سوگند كه شما خود چنين نوشتيد.
سپس فرمود: اى مردم! اگر مرا خوش نداريد مرا واگذاريد تا از شما دور شوم و به سرزمين امنى بروم.
قيس بن اشعث به آن حضرت گفت: آيا در برابر حكومت عموزاده خود (مقصود بنى اميه است) سر فرود نمى آورى؟ آنان جز خوبى بر تو روا نخواهند داشت و هيچ ناخوشايندى از آنان به تو نخواهد رسيد.
حسين عليه السلام فرمود: آيا تو برادر برادر خود هستى؟ آيا مى خواهى بنى هاشم چيزى افزون بر خون مسلم بن عقيل از تو بخواهند؟ نه، به خداوند سوگند دست زبونى در دست او نمى نهم و به سان بردگان نيز نمى گريزم. اى بندگان خدا! از اين كه مرا متّهم كنيد به خداوند پناه مىبرم.

* * *

سپس شتر خويش را نشاند و عقبة بن سمعان را فرمود زانوى آن را ببندد.

من از تـبـار عـشق و ايثار و جـهادم آزادگـى سرچشمـه گيـرد از نـهـادم
جـدّم رسول الله ختـم المرسليـن است بابم على يـعنى امـيرالمؤمـنيـن است
باشـد امام مـجـتـبى مـن را بـرادر يـك عمّ من حمزه بـود آن شـير داور
يك عـمّ ديگر جعـفر طـبّـار بـاشـد كـو را به نـزد حق بسى مقدار بـاشد
مـن يـادگـار آل طـاهـايم حـسيـنم پـرورده دامـان زهـرايـم حـسيـنم
روى زمين امروز من را برترى نيست ديگر سليـل دختر پـيغمـبرى نـيست
نامـوس اسلام و شرف را پـاسـدارم زهـد و شهادت از على مـيراث دارم
ريـزد شجاعت از سر شمشير تـيـزم با يك جهـان لشكر به تنهايى سـتـيزم
من با يزيد دون نخـواهم كرد بـيـعت چون برگزيدم مرگ خـونين را به ذلت
با پورسفيان من سـر سـازش نـدارم گر سر دهم حاشا در اين ره پـا گذارم
من از نژاد بت شـكنهـاى جـهـانـم نسل خليلـم حجّـت صبـر زمـانـم
مظلوم كشتن رسم هيـچ آيين نـبـاشد آزاده باشيد ار شما را ديـن نبـاشـد

سيد رضا مؤ يد


* * *

توبه اى باشكوه
حرّ اين سخن حسين بن على عليه السلام را شنيد كه مى گويد: آيا دادرسى نيست كه براى خدا به فرياد ما برسد؟
آيا كسى نيست كه از ناموس رسول خدا صلّى الله عليه وآله دفاع كند؟
حرّ بن يزيد رياحى مى ديد كه سپاهيان حكومت آهنگ جنگ با حسين عليه السلام دارند. پس روى به عمربن سعد كرد و گفت: اى پسر سعد، آيا تو با اين مرد مىجنگى؟
ابن سعد گفت : به خداوند سوگند مى جنگم ، جنگى كه كمترينش آن است كه سرها بر زمين افتد و دستها از تن جدا شود.
حرّ گفت: آيا پيشنهادى كه حسين عليه السلام به شما كرده است خشنودتان نمىكند؟
ابن سعد گفت: اگر تصميم با من مى بود مىپذيرفتم. اما امير اين را نپذيرفته است.

* * *

حرّ، ابن سعد را واگذاشت و در كنارى همراه با تنى چند از ياران ايستاد.
قرّة بن قيس در كنار او بود. به او گفت : آيا تو امروز به اسب خود آب داده اى؟
قرّه گفت: نه.
حرّ گفت: آيا نمى خواهى آن را آب دهى؟
قرّه از اين سخن حرّ گمان كرد حرّ مى خواهد كه او وى را تنها بگذارد. از همين روى نيز حرّ را تنها گذاشت.

* * *

حرّ بن يزيد رياحى آرام به سوى اردوى ياران حسين عليه السلام حركت كرد.
اندكى پيش رفت كه مهاجر بن اوس او را ديد و پرسيد: اى حرّ! آيا آهنگ حمله كردن دارى؟
حرّ پاسخى نداد و لرزه بر اندامش افتاد.
مهاجر بن اوس كه چنين ديد ترديد كرد و به حرّ گفت: اگر از من مى پرسيدند شجاع ترين مرد در كوفه كيست؟ از جز تو نام نمى بردم. اكنون اين چه حالت است كه در تو مى بينم؟
حرّ گفت: خود را ميان بهشت و دوزخ مى بينم و به خداوند سوگند هيچ چيز را بر بهشت برنمى گزينم، هر چند پاره پاره شوم يا سوزانده شوم.

* * *

بر اسب نشست ، سپر خويش را وارونه كرد، نيزه خود را واژگون ساخت، سر را فرو افكند، و شرمگين دست بر روى سر نهاد و مى گفت: خدايا به درگاه تو توبه مى كنم، توبه ام را بپذير كه من اولياى تو و فرزندان دختر پيامبرت را ترسانده ام.
آنگاه بر اسب نواخت و به سوى خيمه هاى حسين عليه السلام رفت و رو به آن حضرت چنين گفت: اى حسين! اى فرزند رسول خدا! جانم به فداى تو باد. من همانم كه راه را بر تو گرفتم و تا اين نقطه با تو آمدم و تو را در اينجا به ناگزير فرود آوردم. هيچ گمان نمى بردم اين مردمان پيشنهاد تو را نپذيرند و با تو چنين كنند. به خداوند سوگند، اگر مى دانستم با تو چنين خواهند كرد هرگز به آنچه انجام دادم دست نمى يازيدم. اينك به درگاه خداوند توبه كرده ام. آيا اين توبه از من پذيرفته است؟
امام عليه السلام فرمود: آرى، خداوند توبه ات را بپذيرد. فرود آى!
حرّ گفت: در سپاه تو سواره باشم بهتر است تا پياده. دمى بر اسب خويش مى نشينم و با آنان پيكار مىكنم تا چون زندگى ام آخر شود از اسب فرو افتم.
حسين عليه السلام فرمود: خداى تو را رحمت كند، هر چه خود مى پسندى بكن.

* * *

حرّ از حسين اجازه خواست نزد سپاهيان ابن سعد رود و آنان را اندرز دهد.
در روايت ملهوف است كه حرّ به امام گفت: اگر من نخستين كسى بودم كه در برابر تو ايستادم اجازه ام ده نخستين كسى باشم كه پيشاپيش تو شهيد مى شوم. شايد در شمار كسانى درآيم كه فرداى قيامت دست در دست جدّت محمّد صلّى الله عليه وآله مى نهند.
حرّ را اجازه داد و او به ميدان آمده، با سپاهيان ابن سعد چنين سخن گفت:
اى مردمان كوفه ! هماره در مصيبت و گريان باشيد! اين بنده درستكار خداوند را نزد خويش خوانديد و چون به سوى شما آمد او را واگذاشتيد. شما مدعى بوديد كه پيشمرگ او مى شويد، اما اينك پيش تاخته ايد كه او را بكشيد!
راه نفس كشيدن را بر او بسته ايد، او را از هر سو در ميان گرفته ايد و جان او را مى خواهيد! و مانع مى شويد در زمين بيكران خدا به سويى رود. اينك او چونان اسيرى در دست شماست و هيچ سود و زيان خود را در اختيار ندارد.
شما او و زنان و فرزندان و كسان او را از آب جارى فرات محروم كرده ايد، با آن كه يهوديان و مسيحيان و آتش پرستان از اين آب مىنوشند و چهارپايان بيابان در آن مى لولند.
اينك تشنگى زنان و فرزندان او را بى تاب كرده است. چه خوب پس از پيامبر صلّى الله عليه وآله با فرزندان او رفتار كرديد! خدايتان سيراب نكند!
در پاسخ سخن حرّ تنى چند به سوى او تير افكندند و او ناچار به سوى خيمه ها بازگشت.

اگر بر آستان خوانى مـرا خاك رهـت گردم و گر از در برانى خـاك پاى لشكرت گـردم
به دامانت غبارآسا نشـستم برنمـى خـيـزم و گر بفشانى ام چون گرد بر گِرد سرت گردم
على شير خـدا باب تو شير خـود به قاتل داد تو اى دلـبند او مپسند نوميد از درت گـردم
دل و جانم زتاب شرم همچون شمع مى سوزد بده پروانه تا پروانه وش خـاكستـرت گردم
به دربارت اگر بارم دهى بارى زهـى عزت وليكن با چه رويى روبرو با خواهرت گردم
ببين از كرده خود سر به پيشم سر بلندم كـن مرا رخصت بده تا پيش مرگ اكبرت گـردم
به صد تعظيم نام فاطمه آرم به لـب زآن رو كه خواهم رستگار از فيض نام مادرت گردم
اگر بـاشد به دستم اختيار از بعد سـر دادن سرم گيرم به دست و باز بر گرد سرت گردم

على انسانى


* * *

پيكار آغاز مى شود
عمربن سعد به سوى اردوى حسين عليه السلام تاخت و تيرى به آن سوى افكنده گفت: نزد امير گواهى دهيد من نخستين كسى بودم كه تير انداختم.
در پى او ديگر سپاهيان نيز تير افكندند و هيچ كس از ياران حسين عليه السلام نماند مگر آن كه تير دشمن به او رسيد.
حسين عليه السلام كه چنين ديد به اصحاب خود فرمود: خدايتان بيامرزد. برخيزيد به پيشواز مرگى برويد كه گريزى از آن نيست. اين تيرها فرستادگان اين مردمان به سوى شماست.
ياران حسين عليه السلام همگى به رويارويى دشمن برخاستند و دمى جنگيدند. چون غبار جنگ فرو نشست پنجاه تن بر خاك افتاده بودند.
از سپاه دشمن دو تن به نامهاى يسار و سالم كه يكى غلام يا آزاد شده زياد و ديگرى غلام عبيدالله بن زياد بود به ميدان آمدند و هماورد طلبيدند. حبيب و برير براى رويارويى برخاستند. امام حسين عليه السلام آنان را اجازه نفرمود.
پس عبدالله بن عمير كلبى كه مردى جنگاور و قوى اندام بود و او را ابووهب مىخواندند برخاست. امام به او اجازه داد و فرمود: او را همتاى نبرد مىبينم.
چون ابووهب به رويارويى آنان رفت گفتند: تو كيستى؟ او نسب خود را بيان كرد. گفتند: ما تو را نمىشناسيم. بايد زهير يا برير يا حبيب براى نبرد با ما بيايند.
يسار نزديك ابووهب بود. ابووهب به او گفت: اى زنازاده تو را آن رسيده است كه از هماوردى با من روى برتابى؟ آنگاه شمشير بر او فرود آورد و او را بر زمين افكند. در همين حال از آن طرف ، سالم ضربه اى بر ابووهب فرود آورد و او دست خود را سپر كرد. شمشير به انگشتانش خورد و انگشتان او پريد. آنگاه ابووهب بر سر سالم تاخت و او را نيز از پاى درآورد. پس در حالى كه رجز مى خواند او به سوى خيمه گاه حسين عليه السلام حركت كرد.
در اين ميان همسر او ام وهب عمود خيمه برداشت و به ميدان آمده به سوى شوهر شتافت، در حالى كه مىگفت: پدر و مادرم به فداى تو! به دفاع از فرزندان پاك رسول خدا بجنگ. ابووهب خواست زن را به خيمه ها برگرداند. اما او برنمى گشت و جامه شوهر را مى كشيده و مىگفت: تو را رها نخواهم كرد مگر آن كه همراهت كشته شوم.
حسين عليه السّلام مادر وهب را صدا زد كه: خداى شما را از جانب خاندان پيامبر جزا دهد، برگرد كه جنگ بر زن نيست. مادر وهب نيز برگشت.
چون ياران باقيمانده حسين عليه السلام به فراوانى كشتگان نگريستند دو، دو يا سه، سه يا چهار، چهار نزد امام مىآمدند و اجازه نبرد مىخواستند.
سيف بن حارث بن سريع و مالك بن عبد سريع نزد امام آمدند و گريستند. امام فرمود: چرا مى گرييد؟ اميدوارم دمى ديگر ديدگانتان روشن شود!
گفتند: خدا جان ما را فداى تو كند. ما براى خويش نمى گرييم ، بلكه بر تو مى گرييم، تو را مى بينيم كه دشمن در ميانت گرفته است و نمىتوانيم سودى به تو رسانيم.
امام آن دو را پاداش داد و در همان نزديكى حضرت جنگيدند تا به قتل رسيدند.
عبدالله بن عروه و عبدالرحمن عروه غفارى نزد امام آمدند و گفتند: دشمن ما را به سوى تو رانده است . پس در پيشگاه امام جنگيدند تا به شهادت رسيدند.
عمروبن خالد صيداوى و غلامش سعد به همراه جابربن حارث سلمانى و مجمع بن عبدالله عائدى بر دشمن تاختند و چون به ميان سپاه فرو رفتند دشمن آنان را در ميان گرفت و از ياران حسين عليه السلام جدايشان كرد. حسين عليه السلام برادر خويش، عباس را به يارى آنان خواست. عباس همه آنان را كه مجروح نيز شده بودند از چنگ دشمن رهانيد. در راه بازگشت دشمن ديگر بار خود را به آنان نزديك كرد و آنان با همه زخمى كه بر تن داشتند در برابر دشمن ايستاده ، جنگيدند تا به شهادت رسيدند.

* * *

چون حسين عليه السلام فراوانى كشتگان اردوى خويش را ديد ريش مقدس خود را در دست گرفت و فرمود: خشم خداوند بر يهوديان شدت يافت ، آنگاه كه براى او فرزندى قرار دادند. خشم خداوند بر مسيحيان شدت يافت آنگاه كه او را يكى از خدايان سه گانه دانستند. خشم خداوند بر مجوس شدت يافت آنگاه كه به جاى او ماه و خورشيد را پرستيدند. خشم خداوند بر كسانى هم شدت يافت كه همه بر اين شدند كه پسر دختر پيغمبر خود را بكشند. به خداوند سوگند هيچ يك از خواسته هايى را كه دارند برنمىآورم تا آن كه خداى را در حالى كه ريشم به خونم رنگين شده است ديدار كنم.
سپس فرياد زد: آيا ياورى نيست كه ما را فرياد رسد! آيا كسى نيست كه از ناموس رسول خدا صلّى الله عليه وآله دفاع كند!
زنان كه اين فرياد را شنيدند گريستند و ناله برآوردند.
در آن سوى ، دو تن انصارى ، سعد بن حارث و برادرش ابوالحتوف چون فرياد يارىخواهى حسين عليه السلام و نيز گريه زنان و فرزندان او را شنيدند از سپاه ابن سعد بيرون آمدند و به حسين پيوسته ، به يارى او بر دشمن تاختند و به شهادت رسيدند.

* * *

جنگ در ميمنه و ميسره سپاه
پس از آن كه شمار ياران حسين عليه السلام اندك شد و كاستى سپاهيان، خود را آشكار ساخت ياران آن حضرت يك يك به ميدان رفتند و بسيارى از كوفيان را كشتند. در اين هنگام عمروبن حجاج از سپاه كوفيان رو به ديگران فرياد برداشت كه آيا مىدانيد با چه كسى مى جنگيد؟ با يلان و سواران نامدار شهر و اهل بصيرت و با كسانى مى جنگيد كه آماده مرگند و با همه شمار اندكشان هر كه به هماورد آنان رود او را بكشند. به خداوند سوگند، اگر به سوى آنان سنگ نپرانيد شما را مىكشند.
عمربن سعد گفت: راست مى گويى، همان كه گفتى سنجيده و پسنديده است. به سپاهيان سفارش كن كه آنان كه آهنگ پيكار دارند تنهايى به هماورد نروند كه اگر يك يك به پيكار ياران او رويد شما را به قتل خواهند رساند.
پس از آن بود كه عمروبن حجاج بر جناح راست سپاه حسين عليه السلام حمله آورد. اما ياران امام عليه السلام در برابر آنان مقاومت كرده، به زانو نشستند و نيزه ها را رو به مهاجمان گرفتند و در نتيجه سواران نتوانستند پيش روند. چون خواستند برگردند ياران حسين عليه السلام آنان را هدف تيرهاى خود قرار دادند و بدين سان تنى چند از سپاهيان ابن سعد بر زمين افتادند و تنى چند نيز مجروح شدند.
عمروبن حجاج آن هنگام كه يورش مى كرد به ياران خود گفت: با آنان كه از دين برگشته اند و از جماعت مسلمانان بيرون رفته اند بجنگيد!
امام عليه السلام در پاسخ او فرمود: واى بر تو، اى عمرو، آيا مردم را بر من مى شورانى؟ آيا ما از دين برگشته ايم و تو بر دين استوار مانده اى؟ آن هنگام كه روح از تنهايمان جدا شود خواهيد دانست چه كسى سزامندتر آن است كه به دوزخ درآيد.

* * *

عمروبن حجّاج پس از آن از سمت فرات به ياران حسين عليه السلام حمله كرد و دمى در آن سوى درگير شدند. در همين جا بود كه مسلم بن عبدالله ضبابى و عبدالرحمن بجلى به مسلم بن عوسجه حمله كردند و از شدت درگيرى غبارى سخت برخاست و زمانى كه فرونشست مسلم بن عوسجه را ديدند كه بر زمين افتاده است و اندك رمقى در بدن دارد.
حسين عليه السلام در حالى كه حبيب بن مظاهر او را همراهى مى كرد نزد مسلم بن عوسجه رفت و به او فرمود: اى مسلم ، خداوند بر تو رحمت فرو فرستد! از مسلمانان كسانى هستند كه زندگيشان به سر آمده است و كسانى نيز هستند كه در انتظارند و بر اين پيمان مانده اند و هيچ تغيير نداده اند.
حبيب به او نزديك شد و گفت: كشته شدنت بر من گران است. اى مسلم! تو را به بهشت مژده باد.
مسلم نيز با صدايى ضعيف گفت: خداوند تو را نيز به خير بشارت دهد.
حبيب گفت: اگر مى دانستم كه از پى تو زنده مى مانم دوست داشتم مرا به آنچه انديشه ات را به خود مشغول كرده است وصيت كنى.
مسلم به حسين عليه السلام اشاره اى كرد و در پاسخ حبيب گفت: تو را به همراهى با اين مرد سفارش مىكنم.
شايسته است جانت را فداى او كنى.
حبيب گفت: به خداى كعبه ، چنين خواهم كرد.
روح مسلم در حالى كه حسين در يك سويش و حبيب در سوى ديگرش بود از تن پرواز كرد و در اين هنگام كنيز مسلم فرياد برآورد: وا مسلماه، يا سيداه، يا ابن عوسجتاه.
سپاهيان عمروبن حجاج كه اين فرياد شنيدند، فرياد كشيدند كه مسلم را كشته ايم.
شبث بن ربعى كه شنيد به كسانى كه پيرامونش بودند گفت: مادرتان به عزايتان بنشيند! آيا مسلم كشته مىشود و شما شادمانى مى كنيد؟ او چه مواضع و افتخارات درخشانى در ميان مسلمانان داشت! روز فتح آذربايجان او را ديدم كه پيش از آماده شدن سپاهيان مسلمانان شش تن از مشركان را كشت.

* * *

در ميسره سپاه حسين عليه السلام ، شمر به همراه گروهى ديگر به ياران حسين عليه السلام يورش آورد. آنان در برابر مهاجمان ايستادند. در همين جا بود كه عبداللّه بن عمير كلبى (ابووهب) پس از آن كه نوزده سوار و دوازده پياده از لشكريان ابن سعد را كشت خود مورد هجوم هانى بن ثبيت قرار گرفت و به قتل رسيد.
پس از آن كه كشته شد همسرش ام وهب به بالينش آمد و در حالى كه خاك و خون از چهره او مى زدود خطاب به وى گفت : بهشت گوارايت باد. از خداوندى كه بهشت را روزى تو كرد مى خواهم مرا نيز با تو همراه كند.
شمر كه اين سخنان شنيد به غلام خود رستم گفت: سر او را به نيزه خود بزن. رستم نيزه خويش بر سر آن زن فرود آورد و اين نخستين زن در ميان ياران حسين عليه السلام بود كه به شهادت رسيد.
سر عبداللّه بن عمير را بريدند و به سوى خيمه گاه حسين عليه السلام افكندند. مادرش سر را برداشت ، خون از آن پاك كرد و آنگاه ستون خيمه اى برداشت و به سوى دشمن شتافت. حسين عليه السلام او را برگرداند و فرمود: خدايت رحمت كند، برگرد كه جهاد از زن برداشته است.
او برگشت، در حالى كه مى گفت: خدايا اميدم را مگسل. حسين عليه السلام فرمود: خداوند نوميدت نكند.

* * *

شمر آن اندازه پيش تاخت كه توانست نيزه خود را بر خيمه حسين عليه السلام فرود آورد. او در اين هنگام گفت: برايم آتش بياوريد تا خيمه را بر سر ساكنانش آتش زنم.
زنان فرياد برداشتند و از خيمه بيرون آمدند. حسين عليه السلام نيز به شمر فرمود: اى پسر ذى الجوشن، آيا آتش مى خواهى تا خيمه مرا بر سر ساكنانش آتش بزنى؟ خداى تو را در آتش بسوزاند!
شبث بن ربعى از سپاهيان ابن سعد، كه اين رفتار شمر ديد به او گفت: آيا به آن جا رسيده اى كه زنان را بترسانى؟ هيچ سخنى زشت تر از اين سخن تو و هيچ رفتارى زشت تر از اين رفتار تو نديده ام.
شمر از اين سخن شرم كرد و از خيمه ها دست كشيد.
از آن سوى ، زهيربن قين به همراه ده تن ديگر به شمر و همراهانش حمله كردند و آنان نيز از اطراف خيمه ها گريختند.

* * *

نماز در گرماگرم پيكار
ابوثمامه صائدى به خورشيد نگريست و ديد ظهر شده است. پس به حسين عليه السلام گفت: جانم به فداى تو، مىبينم كه دشمنان به تو نزديك شده اند. به خداوند سوگند، نه نمىتوانم بپذيريم تو كشته شوى مگر آن كه پيش از تو كشته شوم. امّا دوست دارم در حالى به ديدار خداوند روم كه اين نماز را كه وقتش نزديك شده است بجاى آورده باشم.
حسين عليه السلام نيز سر به آسمان بلند كرد و فرمود: خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكران قرار دهد، نماز را به ياد آوردى. آرى، اكنون اوّل وقت نماز است. از دشمنان بخواهيد از ما دست بدارند تا نماز بگزاريم.

* * *

حصين بن تميم كه از سپاهيان ابن سعد بود اين سخن حسين عليه السلام را شنيد و گفت: نماز از شما پذيرفته نيست.
حبيب بن مظاهر در پاسخ او گفت: اى الاغ، آيا مدعى هستى كه نماز از خاندان پيامبر صلّى الله عليه و آله پذيرفته نمى شود و از تو پذيرفته مى شود؟
حصين به حبيب هجوم آورد. حبيب شمشيرى بر صورت اسب نواخت و حصين از روى اسب بر زمين افتاد. يارانش او را كه زخمى شده بود برداشتند و رهانيدند.
پس از آن حبيب جنگ سختى كرد و با همه آن كه سنّى از او گذشته بود، شصت و دو تن را از سپاه دشمن به قتل رساند. در اين ميان بديل بن صريم به او حمله كرد و شمشيرى بر او فرود آورد. از آن سوى نيز مردى تميمى نيزه اى بر او فرود آورد و در نتيجه وى بر زمين افتاد. چون خواست برخيزد حصين خود را به او رساند و چند ضربت شمشير بر پيكر او فرود آورد. پس حبيب بر زمين افتاد و آن مرد تميمى پيش تاخته، سر او را از تن جدا كرد.
كشته شدن حبيب ، حسين عليه السلام را تكان داد، و فرمود: از خداوند براى خود و يارانم صبر مى طلبم.

* * *

پس از او حرّبن يزيد رياحى در حالى كه زهيربن قين نيز از او پشتيبانى مى كرد از ميان ياران حسين عليه السلام بيرون آمد. هر دو دمى چند جنگيدند و هر كدام كه پيش مىتاختند ديگرى از او پشتيبانى مى كرد و مهاجمان را از پيرامونش مىپراكند.
اسب حرّ نيز زخم برداشته بود و خون از سر و رويش مى ريخت و حرّ نيز بيتى از عنتره بر زبان داشت كه مىگويد:
همچنان بر دشمن مى تازم و اسب خويش را به ميان آنان مى رانم تا هنگامى كه شكم اسب را خون فراگيرد.
حصين از ياران ابن سعد به يزيدبن سفيان گفت: اين همان حرّ است كه آرزوى كشتنش داشتى و يزيد گفت: آرى.
پس به هماوردطلبى حرّ بيرون آمد و طولى نكشيد كه حرّ او را به قتل رساند.
سپس ايوب بن مشرح تيرى به سوى اسب حرّ افكند و اسب را پى كرد اسب سكندرى خورد و حرّ بر زمين افتاد، شمشير به دست و چونان شيرى كه فرود آمده باشد. او پياده جنگيد تا آن كه افزون بر چهل تن از ياران ابن سعد را كشت . پس از آن سپاهيان ابن سعد او را در ميان گفتند و از پاى درآوردند.
حرّ را به اردوى ياران حسين آوردند و در مقابل خيمه كشتگان گذاشتند.
حسين عليه السلام حرّ را نگريست و در حالى كه خون از چهره او پاك مىكرد خطاب به او كه هنوز نيمه جانى در تن داشت فرمود: تو آزاده اى چونان كه مادرت تو را آزاده نام نهاده است. تو در دنيا و آخرت آزاده اى.

* * *

حسين عليه السلام نماز ظهر را برپا داشت. گفته اند او با ياران باقيمانده نماز خوف به جاى آورد و به هنگام نماز زهيربن قين و سعيدبن عبداللّه حنفى در رأس نيمى از ياران پيشاپيش نمازگزاران ايستاده بودند. پس از آن زخم تيرها سعيدبن عبداللّه را ناتوان ساخت بر زمين افتاد در حالى كه مى گفت: خدايا اين دشمنان را به همان لعن و نفرينى گرفتار كن كه عاد و ثمود را گرفتار كردى. خدايا به پيامبرت از جانب من سلام برسان و به او برسان كه چه زخمهايى برداشته ام. من خواسته ام به اين كارم از پاداشى كه در يارى خاندان پيامبرت مى دهى برخوردار شوم.
سعيد در اين هنگام، همچنين روى به حسين عليه السلام كرد و گفت: اى پسر رسول خدا! آيا كار خود به انجام رساندم؟ حسين عليه السلام در پاسخ او فرمود: آرى، تو فرداى قيامت پيشاپيش من خواهى بود.
بدين سان سعيد نيز درگذشت. پس از شهادت در بدن او افزون بر زخم شمشيرها، سيزده نيزه بود.
پس از آن كه حسين عليه السلام نماز را به پايان برد به باقيمانده يارانش فرمود:
اى بزرگان، اين بهشت است كه اكنون درهايش گشوده و نهرهايش براى شما مهيا و ميوه هايش آماده چيدن است، و اين رسول خدا و شهيدان راه خدايند كه در انتظار گامهاى شمايند. دين خدا و دين پيامبر خدا را پاس داريد و از ناموس پيامبر دفاع كنيد.
ياران همه گفتند: جان همه ما فداى تو باد و خون ما سپر بلاى تو. به خداوند سوگند تا خون در رگهاى ما جارى است هيچ گزندى به تو و ناموست نخواهد رسيد.

از حـسيـن است پـايـدار نـماز وز قـيـام وى اسـتـوار نـمـاز
نخل سرسبز نهـضـت او راست آب از خـون و بـرگ و بار نماز
بـيـن اهـمّـيّت نـمـاز كـه او خواند در حال اضـطـرار نـماز
اى حسين اى كه نزد حق ّ چون تو كـس نـبـوده به روزگـار نمـاز
ز تو اى بهتـريـن نـمـازگـزار زد به سر تـاج افتـخـار نـمـاز
اثرش از قـيامـت افـزون بـود اين كه خوانـدى به كـارزار نماز
زنده كردى نمـاز را خـوانـدى چون در آن دشت مرگبار نـمـاز
ز سـحـاب كــمـان آل زيـاد كه از آن فرقه داشت عار نـمـاز
هـمه بـاران تيـر مـى بـاريد تا كه كـردى تـو برگزار نـمـاز
ليك با جمـلـه بـى قـرارى ها داد جـان تـو را قـرار نـمـاز

سيد رضا مؤيد

 صفحه سوم