راه روشن فردا مديريت دروس ترم  منابع آزمون  پاور پوينت  کتاب

  انديشه
                                  
(عاشورا)

توفان كربلا

 
   

 

       

ياران به شهادت مى رسند

ابوثمامه
ابوثمامه صائدى، همان كه نماز را يادآور شده بود به ميدان آمد و پيكار كرد تا آن كه زخمهاى فراوان برداشت. در اين هنگام قيس بن عبداللّه پسرعموى ابن سعد كه دشمنى ديرينى با ابوثمامه داشت بر او يورش آورد و او را به قتل رساند.

زهير و پسرعمويش
سلمان بن مضارب بجلى پسرعموى زهير به ميدان آمد و پيكار سختى كرد و پس از آن به شهادت رسيد.
آنگاه زهيربن قين نزد امام آمد و دست بر شانه امام نهاده، اجازه خواست و گفت: به ميدان مى روم كه امروز روز ديدار من با جدّ تو پيامبر خدا صلّى الله عليه و آله، امام مرتضى على عليه السلام، حسن عليه السلام، جعفر طيّار و حمزه شير خداست. امام نيز فرمود: من هم در پى ات مى آيم.
زهير به هنگام پيكار چنين رجز مى خواند كه: (من زهير پسر قين هستم و به شمشير خويش شما را از حسين عليه السلام بازمى دارم.)
زهير پس از آن كه صدوبيست تن از سپاه ابن سعد را بر زمين افكند به شهادت رسيد.

عمروبن قرظه
تيرهاى دشمن به سوى حسين عليه السلام مى آمد. عمروبن قرظه انصارى برخاست و خود را سپر امام كرد و به سينه و پيشانى خود، امام را در برابر تيرهايى كه به سوى او مى آمد حفاظت كرد و بدين سان آسيبى به حسين عليه السلام نرسيد. عمرو هنگامى كه زخمهاى فراوان برداشت رو به حسين عليه السلام كرد و گفت: اى پسر رسول خدا! آيا وفا كردم؟ امام فرمود: آرى تو در قيامت نيز پيشاپيش من هستى. سلام مرا به رسول خدا برسان و او را بگوى كه من نيز در پى مىآيم. عمرو پس از اين آخرين گفت وگو با امام بر زمين افتاد. در اين هنگام برادر او على كه در سپاه ابن سعد بود فرياد زد: اى حسين! اى دروغگو! برادرم را فريفتى و او را به كشتن دادى. امام عليه السلام فرمود: من برادر تو را نفريفتم، بلكه خداوند او را هدايت و تو را گمراه كرد. على گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم. پس به سوى حسين عليه السلام يورش آورد، امّا نافع بن هلال بر سر راه او ايستاد و او را به نيزه خويش بر زمين افكند.

نافع بن هلال
نافع به سوى دشمن تير مىافكند. او به تيرهاى خود دوازده تن را كشت. و چون تيرهايش به آخر رسيد شمشير از نيام برآورد و به ميان دشمن زد. او را محاصره كردند و هدف تيرها و سنگهاى خود قرار دادند تا آن جا كه دو بازوى او را شكستند و او را به اسارت درآوردند. شمر او را به نزد ابن سعد برد. ابن سعد از او پرسيد: چه چيز تو را واداشته كه با خود چنين كنى؟ گفت: خدايم خود مى داند كه چه خواسته ام. يكى ديگر از سپاهيان ابن سعد كه مى ديد خون از سر و روى نافع مى ريزد رو به او كرد و گفت: نمى بينى كه چه بر سرت آمده است؟ نافع گفت: به خداوند سوگند، من دوازده تن از شما را، افزون بر زخميان، كشته ام و خود را بر پيكارى كه كرده ام سرزنش نمى كنم. اكنون هم اگر دست داشتم نمى توانستيد مرا در بند كشيد.
شمر شمشير برهنه كرد، نافع به او گفت: اى شمر! خداى را سوگند كه اگر از مسلمانان بودى بر تو گران بود كه در حالى خداى را ملاقات كنى كه دستت به خون ما آلوده است. سپاس خدايى را كه مرگ ما را به دست بدترين آفريدگان خويش قرار داد. پس شمر پيش آمد و سر نافع را از تن جدا كرد.

واضح
واضح ، غلام حرث مذحجى به ميدان رفت و چون بر زمين افتاد حسين عليه السلام را به يارى خواست. امام عليه السلام خود را به او رساند و او را در آغوش گرفت. واضح كه چنين ديد گفت: من كيم كه پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله گونه خويش بر گونه من نهاده است؟ پس روحش به ملكوت پر كشيد.

اسلم
اسلم غلام امام بود كه به ميدان رفت و پس از پيكار بر زمين افتاد. در اين هنگام امام نزد او رفت و وى كه هنوز نيمه جانى داشت لبخندى زد و به آنچه مى ديد افتخار كرد.
لحظاتى بعد او نيز به شمار شهيدان درآمد.

بريربن خضير
يزيدبن معقل از سپاه ابن زياد فرياد برآورد: اى برير، آنچه را خدا با تو كرده است چگونه مى بينى؟
برير گفت: خداوند خير براى من پيش آورده و براى تو شر و بدى پيش آورده است.
يزيد گفت: دروغ گفتى، با آن كه پيش از اين دروغگو نبوده اى. آيا به ياد مى دهى كه روزى در ميان طايفه بنى لوفان با يكديگر قدم مى زديم و تو مى گفتى: معاويه گمراه بود و على بن ابى طالب عليه السلام امام هدايت بود.
برير گفت: آرى به ياد دارم و اينك نيز گواهى مى دهم كه همين نظر من است.
يزيد گفت: و من گواهى مى دهم كه تو از گمراهانى.
پس برير را به مباهله خواند. هر دو دستهاى خود به آسمان برداشتند و از خداوند خواستند آن را كه دروغ مى گويد لعن كند و بكشد.
سپس با همديگر به پيكار پرداختند و برير چنان ضربه اى بر سر يزيد فرود آورد كه كله خود و سر او دو نيم شد و شمشير در ميان كله خود ماند. هنگامى كه برير قصد بيرون كشيدن شمشير را داشت رضى بن منقذ عبدى بر او حمله برد و با همديگر درآويختند. برير، رضى را بر زمين كوبيد و بر روى سينه او نشست. رضى از ياران خود كمك خواست.
كعب بن جابر در پاسخ كمك خواهى او روانه شد تا با نيزه خويش به برير حمله كند، در اين هنگام عفيف بن زهير كه شاهد ماجرا بود فرياد زد:
اى مرد! اين بريربن خضير است، كسى كه در جامع كوفه براى ما قرآن مى خواند.
امّا كعب به هشدار عفيف گوش نداد و بر او حمله برد و نيزه خويش در پشت او نشاند. كعب با نيزه خود برير را از روى رضى بلند كرد و آنگاه او را به ضربت شمشيرى به شهادت رساند.

حنظله شبامى
حنظلة بن سعد شبامى كه از ياران حسين عليه السلام بود رو به سپاهيان دشمن كرد و اين آيات را بر آنان خواند: (يا قوم انى اخاف عليكم مثل يوم الاحزاب...، اى مردم، بر شما از آنچه بر سر آن اقوام ديگر آمده است بيمناكم، همانند قوم نوح و عاد و ثمود و كسانى كه از آن پس آمدند. امّا خداوند ستم بر بندگان را نمى خواهد. اى قوم من، از آن روزى كه يكديگر را به فرياد بخوانيد بر شما بيمناكم، آن روز كه همگى پشت كرده باز مىگرديد و هيچ كس شما را از عذاب خداوند نگاه نمىدارد. هر كس كه خدا او را گمراه كند هيچ راهنمايى ندارد) (غافر /30-33) اى مردم! حسين را نكشيد كه خداوند شما را به عذاب خويش گرفتار كند.
حسين عليه السلام براى او دعا كرد و فرمود: خداوند بر تو رحمت فرستد. آنان هنگامى عذاب خداى را بر خود واجب كردند كه آنان را به حقّ خواندم، امّا به پيكار تو و همراهانت برخاستند تا بنياد شما بركنند. چه رسد به اين زمان كه برادران درستكار تو را كشته اند.
حنظله گفت: راست گفتى، اى پسر رسول خدا، آيا به آن سراى ديگر نشتابيم؟
امام او را اجازه رفتن داد. وى پيش تاخت و تا سر كشيدن جام شهادت پيكار كرد.

عابس بن شبيب
عابس نزد امام آمده ايستاد و گفت: در روى زمين هيچ چيز عزيزتر از تو برايم نيست. اگر مى توانستم به چيزى گرانتر از جانم اين مهاجمان را از تو دور كنم دريغ نمى داشتم. اينك بدرود. فرداى قيامت گواهى ده كه من در راه تو و پدرت بودم.
سپس به سوى مهاجمان رفت و در حالى كه پيشانى اش زخمى برداشته بود، شمشير برهنه كرد و فرياد زد: آيا در ميان شما مردى هست؟
مهاجمان از پيكار با او رخ برتافتند؛ چه، مى دانستند او شجاعترين مردمان است.
در اين هنگام عمربن سعد فرياد زد: او را سنگباران كنيد. عابس را هدف سنگها قرار دادند. او كه چنين ديد زره و كله خود به كنارى نهاد و به كوفيان حمله ور شد. گاه اتفاق مى افتاد كه دويست تن را به فرار وامى داشت.
به هر روى، دمى بعد او را از هر سوى در ميان گرفتند و كشتند.
پس از كشته شدن عابس تنى چند مدّعى تصاحب سر بريده او شدند، امّا عمربن سعد گفت: هيچ كدام شما بتنهايى نتوانسته است او را بكشد.

جَون
جون، غلام پيشين ابوذر غفارى نزد امام آمد و در پيشگاه او ايستاده، اجازه پيكار خواست. امام عليه السلام فرمود: اى جون ، تو براى درامان بودن همراه ما آمده اى. اينك آزادى كه بروى.
جون خود را بر روى گامهاى امام عليه السلام انداخت و گفت: من در گشايش از همه كم بهره ترم و در سختى نيز از همه خوارتر! بويم ناخوشايند است، حسب و نسبم ناشناخته و رنگم سياه. مرا گشايش بهشت ده تا بويم خوش، حسب و نسبم والا و رنگم سفيد شود. به خداوند سوگند از شما جدا نمى شوم تا اين خون سياه به خون شما درآميزد.
امام جون را اجازه پيكار داد.
او به ميدان رفت ، بيست و پنج تن از كوفيان را كشت و سپس خود نيز به شهادت رسيد.
امام عليه السلام خود را به كنار پيكر او رساند و چنين دعا كرد: خدايا روى او را سفيد و بوى او را خوش گردان و او را همراه با محمّد صلى الله عليه و آله برانگيز و آشناى او و خاندانش كن.

انس كاهلى
انس بن حارث بن نبيه كاهلى پيرمردى از نخستين مسلمانان بود كه در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله در نبرد بدر و حنين شركت جسته و در دوران حيات از رسول خدا صلى الله عليه و آله حديث شنيده بود.
اين صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله به حضور امام آمد و از او اجازه پيكار خواست. امام او را اجازه داد. انس عمامه از سر گشود و به كمر بست و ابروهاى خود را با پيشانى بند نگه داشت و آنگاه وارد ميدان شد. امام كه او را با چنين هيئتى ديد گريست و فرمود: اى پير، خداى خود سپاس تو را دهد.
انس با همه آن كه عمرى از او مى گذشت هيجده تن از مهاجمان را به قتل رساند و سپس خود نيز شهيد شد.

نوجوان شهيد
عمروبن جناده افزون از يازده سال نداشت. پس از آن كه پدر را از دست داد نزد امام آمده از او اجازه پيكار خواست. امّا امام او را اجازه نداد و فرمود: اين هنوز نوجوان است و پدرش هم در نخستين هجوم كوفيان كشته شده است . شايد مادرش دوست نداشته باشد كه او نيز كشته شود.
عمرو گفت: مادرم خود مرا فرستاده است. چنين بود كه امام به او اجازه پيكار داد. عمرو بسيار زود به شهادت رسيد. سر او را به سوى مادرش افكندند. مادر آن را برداشت، خون از آن پاك كرد و به سوى مردى از سپاه دشمن كه در آن نزديكى بود افكند و بدين سان او را كشت. آنگاه به خيمه ها بازگشت و نيزه اى و در روايت ديگر شمشيرى برگرفت و به سوى دشمن پيش تاخته، چنين رجز مى خواند:
من گرچه زنى تكيده و ضعيفم امّا ضربتى سخت بر شما فرود مى آورم و از فرزندان گرامى فاطمه دفاع مى كنم . پس از آن كه اين زن دو تن از سپاه دشمن را به نيزه خود بر زمين افكند امام او را به خيمه گاه فراخواند.

حجاج جعفى
حجاج بن مسروق جعفى آن اندازه با دشمن جنگيد كه صورتش به خون رنگين شد. با اين حال نزد حسين عليه السلام برگشت و گفت: اينك به ديدار جدپ تو پيامبر و نيز پدر بزرگوارت على، همان كه او را وصىّ مىدانيم، مى روم.
امام فرمود: من نيز از پى مى آيم.
پس دگر باره بر اردوى دشمن تاخت و تا شهادت جنگيد.

* * *

اكبر به ميدان مى رود آه و واويلا
چون همه ياران حسين عليه السلام كشته شدند و كسى جز خاندان آن حضرت نماند، برجاى ماندگان يعنى فرزندان على بن ابى طالب عليه السلام ، فرزندان جعفربن ابى طالب، فرزندان عقيل، فرزندان حسن عليه السلام و فرزندان حسين عليه السلام گرد آمدند و با يكديگر وداع كردند تا آهنگ جنگ كنند.
نخستين مبارز بنى هاشم كه اذن ميدان خواست على اكبر بود. او از زيباروى ترين كسان، خوشخوترين كسان و همانندترين كس به رسول خدا صلى الله عليه و آله بود.
على اكبر كه به روايتى در اين زمان بيست و هفت سال داشت نزد پدر آمد و از او اجازه ميدان خواست. پدر او را اجازه فرمود. آنگاه نگاهى نوميدانه به قد و بالاى او افكند. سپس چشمان خويش فرو هشت و گريست.
وداع على اكبر بر زنان گران آمد. گرد او جمع شدند و او را در ميان گرفتند و گفتند: بر غربت و تنهايى ما رحم كند. ما را توان جدايى تو نيست. امّا على اكبر اعتنايى نكرد و بر اسب حسين عليه السلام نشست و آهنگ ميدان كرد.
در روايت است كه چون على روانه شد حسين عليه السلام محاسن در دست گرفت و سر به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا تو خود بر اين قوم گواه باش. اينك جوانى براى رويارويى با آنان به ميدان شتافته كه در خلق و خوى و سخن شبيه ترين كس به رسول خداست.
ما هر گاه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله دلتنگ مى شديم در سيماى اكبر مى نگريستيم . خداوندا! بركتهاى آسمان را از اين قوم بازدار، آنان را از هم بگسل و جمعشان را پاره پاره كن و هرگز هيچ زمامدارى را از آنان خشنود مدار؛ كه آنان ما را دعوت كردند تا ياريمان دهند، امّا بر ما هجوم آوردند و ما را مى كشند.

* * *

اكبر روانه ميدان شد واز آن سوى عمربن سعد بدان واسطه كه ميان ليلى با خاندان ابوسفيان اندك قرابتى بود، على اكبر را بانگ زد كه اى جوان تو با يزيد خويشاوندى و ما مىخواهيم اين خويشاوندى را پاس بداريم. اگر مىخواهى تو را امان مىدهيم. على اكبر عليه السلام در پاسخ فرمود: خويشاوندى با پيامبر سزامندتر است كه پاس داشته شود. حسين عليه السلام هم كه سخن ابن سعد را شنيده بود فرياد زد: پسر سعد تو را چه مى شود؟ خداوند پيوند تو با وابستگان را بگسلد، هيچ تو را خير ندهد، و بر تو كسى را مسلط كند كه تو را در بستر بكشد.

* * *

على اكبر به ميدان تاخت ، گاه به ميمنه حمله كرد و گاه به ميسره مى زد و گاه به ميانه لشكر دشمن مىتاخت، و هر كه را به رويارويى مىآمد بر زمين مى انداخت.
در روايت است كه چون افزون بر صد تن از كوفيان را كشت، تشنگى بر او فشار آورد، در حالى كه زخمهاى فراوان برداشته بود نزد پدر بازگشت و گفت: پدر! تشنگى مرا از پاى درآورده است، سنگينى زره مرا بستوه آورده است، آيا جرعه آبى هست تا بنوشم و ياراى پيكار با دشمن يابم؟
امام عليه السلام گريست و فرمود: فرزندم اندكى ديگر بجنگ كه زود است به رسول خدا صلى الله عليه و آله بپيوندى و او تو را از جامى سيراب كند كه پس از آن هرگز تشنه نشوى.
در روايت ديگرى است كه امام فرمود: زبان خود را پيش آور. پس زبان على را در كام گرفت و آنگاه انگشترى خود را به او داد تا در دهان گذارد و از سوز تشنگى بكاهد.

* * *

اكبر به ميدان بازگشت و همچنان بر كوفيان تاخت تا شمار كشتگان آنان را به دويست تن رساند. ناگاه مرّة بن منقذ عبدى نيزه اى در پشت او فرو كرد و ضربتى بر سر او فرود آورد. اكبر بر زمين افتاد و سپاهيان دشمن او را در ميان گرفتند و پيكرش را پاره پاره كردند.
در روايت است كه اكبر در آخرين لحظات زندگى پدر را صدا زد و فرمود: پدرم خداحافظ اينك اين رسول خداست كه آمده است تا سيرابم كند. حسين عليه السلام كه صداى على اكبر را شنيد خود را به كنار پيكر او رساند، صورت بر صورت او نهاده مى گفت: از پس تو خاك بر سر دنيا و زندگانى دنيا. چه اين مهاجمان در برابر خداوند و در شكست حرمت ناموس رسول خدا صلى الله عليه و آله جسور و بى باكند!

* * *

فرمود تا جنازه على را به خيمه گاه بردند.
از آن سوى زنان مىديدند پيكر اكبر بر شانه هاى جوانان بنى هاشم است و از آن خون مى چكد. پس از خيمه ها بيرون دويدند و پيشاپيش همه زينب جلو آمد، خود را بر روى اكبر انداخت و فرياد مى زد: واويلا برادرم، واويلا پسر برادرم.
حسين عليه السلام، زينب را از روى جنازه بلند كرد و فرمود تا به خيمه ها برود.

* * *

در رزمگاه عشق نه فـرق پـسر شكست دشمن درست شيـشه عـمر پـدر شكست
پشـتـى كه جـز مقابل يـكتـا دوتا نشد پشت حسين بود و ز داغ پـسـر شكست
تا شد سپر به تيغ سـر شبـه مــصطفى سر شد دو تا و رونق شق القمـر شكست
شد با سر شكستـه ز زين سرنگون ولـيك بـا آن شكـست داد به بيـدادگـر شكست
مادر در انتظار و ازين بى خبر كـه تـيغ از تو سر و ازو دل و از من كمر شكست
آن دست بشكند كه سرت را شكست و يافت پـاى امـيـد مادر خونين جـگـرشكست
صـيـاد دون به داغ تـو او را ز پا فكند زان دل شكسته از چه دگر بال وپر شكست
بـا اشـك چشم ريخته شد طرح اين رثـا زان اين سروده قـيمت درّ و گهر شكست

على انسانى


* * *

دلاوران بنى هاشم هم مى روند

عبدالله بن مسلم
پس از اكبر، نخستين هاشمى كه آهنگ ميدان كرد عبدالله پسر مسلم بن عقيل بود. او به
ميدان شتافت و در سه حمله نزديك به صد تن از كوفيان را كشت. در اين ميان يكى از سپاهيان ابن سعد تيرى به سوى وى افكند. وى دست خود را سپر پيشانى كرد، امّا تير دست و پيشانى اش را به هم دوخت و نتوانست دست را از پيشانى بردارد.
در همين زمان يكى ديگر به نيزه بر او حمله آورد و نيزه خويش به قلب او فرو برد و بدين سان عبدالله بن مسلم نيز به شمار شهيدان پيوست.

عون بن عبداللّه بن جعفر
شمار ياران اندك شد و سپاهيان دشمن از هر سوى نزديك شدند و ياران باقيمانده را در
ميان گرفتند. در اين هنگام عبداللّه بن قطبه به عون بن عبداللّه پسر زينب حمله كرد و او را به قتل رساند.
در روايت ديگرى است كه او به ميدان رفت و پس از آن كه سه سوار و هيجده پياده از
دشمن كشت به شهادت رسيد.

محمّدبن عبداللّه بن جعفر
محمّد برادر عون و پسر دوم عبدالله بن جعفر است كه در اين هنگامه به شهادت رسيد. در روايت است كه او پس از كشتن ده تن از دشمنان جام شهادت نوشيد.
ابوالفرج روايت كرده است كه پس از محمّد برادر ديگرش عبيداللّه بن جعفر به شهيدان
پيوست. گفتنى است اين دو فرزند عبدالله نه از زينب ، بلكه از زن ديگر او خوصاء هستند.

عبدالرحمن بن عقيل
وى از فرزندان عقيل است كه در اين آخرين حمله بنى هاشم پس از كشتن هفده تن از
دشمنان به شهادت رسيد.

جعفربن عقيل
وى برادر عبدالرحمن و ديگر فرزند عقيل است كه پس از كشتن دو تن و به روايتى پانزده تن از كوفيان به شمار شهيدان درآمد.

عبدالله بن عقيل
او ديگر فرزند عقيل است كه پس از پيكار سخت و پس از برداشتن زخم هايى چند به دست عثمان بن خالد تميمى به قتل رسيد.
ابن قتيبه در معارف مى آورد: فرزندان عقيل بن ابى طالب به همراه حسين عليه السلام روانه شدند و نه تن از آنان به شهادت رسيدند كه مسلم شجاعترينشان بود.

قاسم بن الحسن
پس از آن كه ابوبكربن حسن پسر بزرگتر امام حسن مجتبى عليه السلام به شهادت رسيد،
قاسم كه هنوز نوجوانى بيش نبود نزد حسين عليه السلام آمده اجازه پيكار خواست. امام در قد وبالاى قاسم نگريست و سپس او را در آغوش گرفت و گريست، امام او را اجازه پيكار نداد. قاسم خود را بر روى پاى عمو انداخت و بر پاى او بوسه مى زد و گاه نيز بر دستان او بوسه مى زد و اجازه مى خواست، آن قدر اصرار كرد تا از امام اجازه ميدان رفتن گرفت .
رجزخوانان آهنگ ميدان كرد و سخت جنگيد تا جايى كه به رغم خردسالى سى و پنج تن
از دشمنان را به هلاكت رساند. در اين ميان بند كفش او باز شد و چون به بستنش مشغول شد عمربن سعد بن نفيل گفت : به خداوند سوگند هم اكنون به او حمله مى كنم. حميدبن مسلم به او گفت: از اين نوجوان چه مى خواهى ؟ اينان كه مى بينى او را در ميان گرفته اند تو را بسنده مى كنند، امّا عمروبن سعد گوش نداد و حمله كرد و شمشيرى بر سر قاسم فرود آورد.
قاسم به روى زمين افتاد و در همين هنگام فرياد كشيد: عمو كجايى؟
حسين عليه السلام چونان شيرى خشمگين خود را به بالين او رساند. قاسم در همين حال
جان سپرد و عمو او را در آغوش گرفت و سينه او را به سينه خود فشرد و در حالى كه پاهايش به زمين كشيده مى شد به سوى خيمه گاه برد و در خيمه گاه پيكر او را در كنار پيكر اكبر نهاد. سپس روى به آسمان كرد و گفت: خدايا! يك يك اين مهاجمان را كيفر ده و هيچ كس از آنان بر جاى مگذار و آنان را ميامرز. اى عموزادگانم! صبر كنيد، اى خاندانم! صبر كنيد، پس از اين خوارى نبينيد.

چون عـزيز مجتبى در خـون تپيد جام پر شهد شهادت سـر كـشيـد
گرچـه از بيداد جان بودش بـه لب نام آن جـان جهـان بودش به لـب
شد روان عـشـق سـوى او روان تا دهد جان بر تـن آن نـيمه جـان
ليك هر سو روى كـرد او را نـديد ساحل جـان را در آن دريا نـديـد
بانگ زد كـاى سرو دلجوى حـسن روى تــو يـادآور روى حـسـن
گر به دست كـين ز پا افـتـاده اى با عـمـو بـرگو كجا افـتـاده اى
خود برآ از پـشت ابر اى مـاه من رخ نمـا اى يـوسف در چـاه مـن
من نگويم گفـت وگـو كن با عـمو يك عمو زان غـنچـه لبـها بـگـو
اى گل پـرپـر بـدست كـيـستـى بوى تو آيـد ولـى خـود نـيـستى
اى كه مـرگت ازعسل شيرين تراست مى رسد بانگت ولى بـى جوهرست
گشته از زخـم فزون بانگ تـو كـم يا عسل آورده لبـهـايـت بـه هـم
گرچه او گم كـرده در ميدان نيـافت بوى گل بشنيد و سوى گـل شتـافت
ديد بـر گـرد گـل خـود خـارهـا مـى كـشـد از خـارهـا آزارهـا
دوست افـتاده به چـنـگ دشمنـان گرد خاتـم حـلقـه اهـريـمـنـان
گرچه او را جان شيرين بـرلب است دور ماهش هاله اى از عـقرب است
گفت از گـرد گلم دور اى خـسـان كاين امانت داده بـر مـن باغـبـان
با جوانى تا بـدين حـد كـيـن چرا بهر يك گل اين همـه گلچـيـن چرا
اين بـدن از برگ گل نازك تر است همـچون اكبر جان من اين پيكراست
ديـد گـلچـينـى به بـالين گلـش در كفش بگرفته خـونيـن كاكـلش
گفتى آمد بـر دل پـاكـش خـدنگ ديد اگر آن جـا كـند لختـى درنگ
مى كند سـر از تـن آن مـه جـدا مى شود از سـوره بـسم الله جـدا
دست بر شمشير برد و جنگ كـرد عرصه راچون چشم دشمن تنگ كرد
من نـمـى گويم دگـر در آن نبـرد اسب ها با پـيـكر قاسم چه كرد...

على انسانى


* * *

عباس و فرزندان على هم مى روند
چون عباس عليه السلام فراوانى كشتگان بنى هاشم را ديد به برادران خود عبدالله ، عثمان و جعفر گفت: پسران مادرم! پيش رويد تا ببينم كه همه آنچه را در راه خدا بايسته است به جاى آورده ايد و در راه خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله دريغ نداشته ايد.
آنگاه رو به عبداللّه كه از عثمان و جعفر بزرگتر بود كرد و گفت: برادرم تو پيش رو تا تو را كشته ببينم و بر اين نيز از خداوند اجر گيرم.
عبدالله پيش رفت و جنگى سزامند كرد، پس با هانى بن ثبيت درگير شد و به ضربت
شمشير او به شهادت رسيد. عبدالله در اين هنگام بيست و پنج سال داشت.
سپس جعفربن على عليه السلام پيش تاخت و او نيز به دست هانى بن ثبيت به شهادت
رسيد. در روايت ديگرى است كه خولى به سوى جعفر تير افكند و او به اين تير ستم شهيد شد.
سپس عثمان بن على كه از همه خردسال تر بود و تنها بيست و يك سال داشت و او نيز به تير خولى بر زمين افتاد و آنگاه مردى از بنى ايام به او حمله كرد و سرش از تن بريد.

عباس علمدار روانه ميدان است
آن هنگام كه صبحگاهان امام حسين عليه السلام سپاه خود را آراست ، پرچم را به دست
برادر خويش قمر بنى هاشم سپرد. او گرانقدرترين اندوخته در سپاه محدود حسين عليه السلام بود و پرچم را بر دوش داشت . و از همين روى حسين عليه السلام به او اجازه ميدان نمى داد و مى فرمود: برادر، تو پرچمدار منى.
اينك كه همه رفته بودند عباس را هم ياراى ماندن نبود. چنين شد كه اين بار در پاسخ امام
عرضه داشت: برادر دلم از اين منافقان گرفته است! مى خواهم انتقام خود از آنان بستانم، حسين عليه السلام برادر را فرمود كه براى كودكان آب بخواهد.
عباس نزد سپاهيان دشمن رفت، آنان را اندرز داد و از خشم خداوند ترساند. امّا سخنش
آنان را سودى نرساند! پس فرياد برداشت: اى پسر سعد! اين حسين پسر دختر رسول خداست كه اصحاب و كسان و خاندان او را كشته ايد و اينك اين زن و فرزندان اويند كه تشنه اند. قدرى آب به آنان بدهيد كه جگرشان از تشنگى مى سوزد.
سخن عباس در دلهاى برخى از آنان اثر گذاشت و حتى گريستند! امّا در اين ميان شمر با
صداى بلند نهيب زد: اى پسر ابوتراب! اگر سرتاسر زمين آب باشد و آن را در اختيار داشته باشيم قطره اى آب به شما نمى دهيم، مگر آن كه به بيعت يزيد درآييد.
عباس نزد برادر بازگشت و خبر اين برخورد را به او داد.
در اين ميان فرياد كودكان را شنيد كه از تشنگى بلند است. غيرت هاشمى در او به جوش
آمد. بر مركب نشست، مشكى برداشت و آهنگ فرات كرد. چهار هزار تن او را در ميان گرفتند، ولى نتوانستند عبّاس را بترسانند و او همچنان در حالى كه پرچم را در دست داشت آنان را پيش مى راند؛ گويا على است كه به ميدان نبرد آمده است. چنين بود كه كسى در مقابل او نايستاد و همه گريختند و بدين سان عباس به فرات درآمد.
چون مشتى آب برداشت، تشنگى حسين عليه السلام را به ياد آورد. آب را ريخت و گفت:
عباس، پس از حسين تو را زندگى مباد. اينك حسين با مرگ هم آغوش مى شود و تو آب سرد مى نوشى؟ به خداوند سوگند كه اين رفتار از دين نيست.
سپس مشك را پر آب كرد و روانه خيمه گاه شد. راه را بر او بستند، امّا با مهاجمان جنگيد و آنان را از سر راه كنار زد.
در اين ميان زيدبن رقاد جهنى در پشت نخلى كمين كرد و چون عباس از آن جا گذشت
ضربتى بر دست راست او فرود آورد و آن را از تن جدا كرد.
امّا عبّاس كه تنها به رساندن آب مى انديشيد به از دست دادن دست اعتنايى نكرد و اين
رجز را بر زبان آورد:

والله ان قطعتم يمينى
انى احامى ابدا عن دينى
وعن امام صادق اليقينى
نجل النبى الطاهر الامينى%^


از آن سوى، حكيم بن طفيل در پشت درختى ديگر كمين كرده بود و چون عبّاس از آنجا
گذشت از كمينگاه بيرون جهيد و دست چپ او را از تن جدا كرد.
سپاهيان ابن سعد ،عبّاس را در ميان گرفتند و از هر سوى او را هدف تير قرار دادند. تيرها چون باران مى آمد و تيرى در مشك نشست و آب ريخت. تيرى ديگر در سينه او نشست و مردى هم نيزه اى بر سر او فرود آورد و سر او را شكافت.
عبّاس بر زمين افتاد و فرياد برآورد: برادر بدرود!
امام شتابان بدان سوى آمد امّا برادر را زنده نيافت. فرمود: اكنون كمرم شكست و چاره
كارم نماند.
حسين عليه السلام برادر را به سوى خيمه گاه نبرد، و راز آن روشن نيست، آيا توانى در تن نداشت؟ يا از كودكان تشنه شرم مى كرد؟
حسين در حالى كه اندوهگين و گريان بود و اشك ديدگان به آستين خشك مى كرد به سوى
خيمه ها بازگشت.
سكينه پيش دويد و از حال عمو پرسيد؛ حسين عليه السلام خبر كشته شدن علمدار را به
آنان داد و فرياد وا اخاه، وا عباسا، از درون خيمه برخاست. اين فرياد زينب بود.

گفت اى دست اوفتادى خوش بيفت تيـغ در دست دگر بگرفت و گفت
آمـدم تـا جان ببازم دست چيست مست كز سيلى گريزد مست نيست
خاصه مست بـاده عشـق حـسين يادگـار مرتضـى مـيـر حنيـن
خود به پاداش دو دست فـرشى ام حقّ برويـاند دو بـال عـرشى ام
تا بـدان بـر جعـفـر طيّـار وار خوش بپرّم در بهـشـتـستـان يار
اين بگفت و بى فسوس و بى دريغ اندر آن دست دگر بگرفـت تـيـغ
صيد را ند تاخت در صف نــبرد خيره مانده چـرخ از بازوى مـرد
بركشيده ذوالـفــقـار تـيـز را آشكـارا كــرده رستـاخيـز را

* * *

مصطفـى با مرتضى مى گفت هين بـازوى عبـاس را اينـك بـبـيـن
گفت حـيـدر با دو چشـم تـر بدو كه كـدامـيـن بازويـش بينم بگـو
بينم آن بــازو كه تيغ انداخت است يا خود آن بازو كه تيغ انداخت است

* * *

كـافـرى ديـگـر درآمد از قـفـا كرد دست ديـگـرش از تـن جـدا
چـون بـيـافكـنـد از نـامـقبلى هر دو دست دست پـرورد عـلـى
گفت گر شـد منـقطع دست از تنم دست جان در دامن وصـلش زنـم
بايـدم صـد دست در يك آسـتـين تـا كنـم ايـثـار شـاه راسـتيـن
مـنـت ايـزد كه انـدر راه شـاه دست را دادم گـرفـتـم دسـتگـاه
دست من بر خون به دشت افكنده به مرغ عاشـق پـر و بالـش كنده به
مى كنم در خون شنا بى دست مـن برخـلاف هـر شنـاور در زمـن
گرچـه ناكـرده شنا بى دست كس اين شنا خاص شهيدان است و بـس

صفحه 4

سروش اصفهانى