حسين تنها مى شود
نخستين وداع
چون عبّاس به شهادت رسيد حسين عليه السلام از سويى پيكرهاى
پاره پاره ياران را
مى ديد كه بر زمين افتاده است، از سويى فرياد ناله زنان و
كودكان را مى شنيد كه از خيمه ها بلند است، و از سويى دشمن
را مى ديد كه او را در ميان گرفته و تا نزديك خيمه ها جلو
آمده است.
پس فرياد برداشت: آيا كسى نيست از ناموس رسول خدا صلى الله
عليه و آله دفاع كند؟ آيا
يگانه پرستى نيست كه از خدا بترسد؟ آيا ياورى نيست تا ما
را يارى دهد و ديده بر پاداش
خداوند بدارد؟
زنان كه فرياد خواهى امام را شنيدند صدا به گريه بلند
كردند.
امام سجّاد عليه السلام در حالى كه بيمار بود و توانى در
تن نداشت بر عصا تكيه زد و
برخاست. حسين عليه السلام امّ كلثوم را خواند كه او را نگه
دار تا زمين از حجّت خدا تهى نشود. امّ كلثوم نيز زين
العابدين عليه السلام را به بستر بازگرداند. سپس زنان و
كودكان خويش را به سكوت امر كرد و آنگاه آنان را وداع گفت:
اى سكينه، اى فاطمه، اى زينب، اى امّ كلثوم! بدرودتان باد.
سكينه كه اين شنيد پرسيد: پدر، آيا تسليم مرگ شده اى؟،
فرمود: چگونه آن كه هيچ يار و ياورى ندارد تسليم مرگ نشود؟
پيراهن كهنه
او مى دانست كشته مى شود و جامه هاى او را درمى ربايند. از
همين روى جامه اى كهنه خواست تا كسى را به آن رغبتى نباشد
و او را برهنه نكنند. جامه اى كهنه برايش آوردند. آن را
پاره كرد و سپس بر تن پوشيد. ديگر كسى را به اين جامه رغبت
نخواهد بود و پيكر مطهّر حسين عليه السلام برهنه نخواهد
ماند!
طفل شيرخواره
آنگاه فرزند خود عبدالله را خواست تا او را ببوسد و با او
نيز خداحافظى كند. زينب،
عبدالله شيرخواره را آورد. حسين عليه السلام او را گرفت و
بر دامن نشاند و بوسه مى زد. در همين حال بود كه حرملة بن
كاهل اسدى تيرى به سوى او افكند و تير در گلوى عبدالله
نشست.
در روايت ديگرى است كه حسين از درون خيمه ها صداى كودكى
شنيد كه مى گريد. او كسى جز فرزندش عبدالله نبود. امام او
را خواست، آنگاه او را بر روى دست گرفت و به سوى مهاجمان
رفته، روى به آنان كرد و فرمود: اى مهاجمان، اگر بر ما رحم
نمى آوريد دست كم بر اين كودك رحم آوريد. امّا در پاسخ او
تيرى افكندند و تير در گلوى عبداللّه نشست و خون سرازير
شد. امام خون را گرفت و به آسمان پاشيد. آنگاه گريست و از
خداوند چنين خواست: خدايا تو خود ميان ما و اين قوم داورى
كن كه ما را دعوت كردند تا ياريمان دهند، امّا اكنون ما را
مى كشند.
در روايت ديگر است كه فرمود: خداوندا! من از آنچه با من و
برادران و فرزندانم كردند به تو شكايت مى كنم. سپس فرمود:
آنچه بر من نازل مى شود برايم آسان است؛ چرا كه خداوند خود
مى بيند. پس از آن از اسب فرود آمد و با غلاف شمشير خود
گودالى كند و پيكر فرزند آغشته به خون را در آن دفن كرد.
در روايت ديگرى است كه پيكر عبدالله را نيز به خيمه گاه
آورد و در كنار پيكرهاى ديگر شهيدان گذاشت .
حسين به ميدان مى رود
آنگاه آهنگ ميدان كرد و هماورد طلبيد. هيچ كس به هماوردى
او نيامد مگر آن كه به
شمشير آن حضرت بر زمين افتاد.
گاه به ميمنه سپاه دشمن مى زد و چنين رجز مى خواند:
الموت اولى من ركوب العار _ والعار اولى
من دخول النار
گاه نيز به ميسره سپاه مى زد و مى خواند:
انا الحسين بن على _ آليت ان لا انثنى
عبدالله بن عمار مى گويد: هيچ نديدم كسى در محاصره دشمن
باشد و همه ياران و برادران و فرزندان او را كشته باشند و
چنين دل استوار و پر جرأت بماند، به هر سوى سپاه كه مى زد
از مقابل او مى گريختند و هيچ كس در برابر او نمى ايستاد.
در اين هنگام عمربن سعد فرياد كشيد:
هان! او پسر يگانه جنگاور عرب است ، او را از هر سوى در
ميان گيريد. پس چهار هزار تير از هر طرف به سوى او آمد و
مهاجمان ميان او و خيمه گاه جدايى انداختند. امام كه چنين
ديد فرياد كشيد: اى پيروان خاندان ابوسفيان، اگر شما را
دين نيست و از قيامت هم نمى ترسيد در دنيايتان آزاده باشيد
و اگر چنان كه مدّعى هستيد عربيد، رسم گذشتگان خود به جاى
آريد. شمر صدا زد: پسر فاطمه چه مى گويى؟ امام فرمود: اين
منم كه با شما مى جنگم ؛ فرزندان و زنان را گناهى نيست. تا
من زنده ام مهاجمان خود را از ناموسم بازداريد.
شمر گفت : اين خواسته ات برآورده است .
* * *
مهاجمان از هر طرف به سوى او آمدند و
پيكارى سخت درگرفت . تشنگى بر امام سنگينى كرد. پس به
عمروبن حجاج كه در رأس چهار هزار نفر از فرات نگهبانى مى
داد حمله كرد و آنان را از راه كنار زد و خود را به آب
رساند. اسب خواست آب بنوشد. حسين عليه السلام فرمود: تو
تشنه اى و من هم تشنه ام . آب نمى نوشم تا تو بنوشى! اسب
سر را بلند كرد، گويا كه فهميده بود.
چون حسين عليه السلام دست به سوى آب برد مردى از مهاجمان
بانگ برآورد: آب مى نوشى و دل خنك مى كنى، در حالى كه به
خيمه هايت حمله برده اند؟ حسين عليه السلام آب راريخت و
ننوشيد و تشنه به خيمه گاه بازگشت .
ظـهـر عـاشـورا زمين
كربلا بود و حـسين |
|
پـيـش خيل دشمنان تنها
خـدا بـود و حـسين |
هر طـرف پرپر گلى از شاخه
يى افتـاده بـود |
|
واندر آن گـلشـن خزان لاله
ها بود و حسـين |
داشت در آغوش گـرمـش
آخرين سربـاز را |
|
زان همه ياران على اصغر
بجا بـود وحـسيـن |
آخرين سربـاز هم غلـطـيد
در خـون گـلـو |
|
بعد از آن گل خيمه ها ماتم
سرا بود و حـسيـن |
يـك طرف جـسم عـلمـدار
رشيـد كـربـلا |
|
غرقه در خون دستش از پيكر
جدا بود وحـسين |
عون وجعفر اكبر واصغر به
خون خود خضاب |
|
كربـلا چـون لاله زاران
باصفا بود وحـسيـن |
تيـربـاران شد تـن سالار
مـظلـومـان "فراز" |
|
هر طرف از شش جهت تير بلا
بود و حـسـين |
سيّد تقى قريشى (فراز)
* * *
وداع دوم
حسين عليه السلام براى دوّمين بار با زنان و كودكان وداع
كرد، آنان را به صبر و شكيبايى فرمان داد و فرمود:
"براى بلا آماده شويد و بدانيد خداوند از شما دفاع و شما
را حفظ مى كند. او شما را از شر دشمنان نجات خواهد بخشيد،
فرجام كار شما را خير قرار خواهد داد، دشمنانتان را عذاب
خواهد كرد، و در برابر اين مصيبت به شما عوض خواهد داد.
مباد شكايت كنيد يا چيزى بر زبان آوريد كه از ارج و
منزلتتان بكاهد".
زنان و كودكان مى ديدند كه ستون خيمه آنان مى رود و اين
بار رفتن او را برگشتن نيست .
هيچ دور از ذهن نيست كه بر گرد او آمده باشند، يكى بدرود
گويد، يكى نوحه سرايد و بگريد، يكى آب بخواهد و يكى از
فرداى سفر اين كاروان بپرسد.
در اين ميان، حسين دختر خود سكينه را ديد كه در كنارى
نشسته، با خداى خود خلوت
كرده و نگران و نالان است. به كنار او رفت، او را در بغل
گرفت و به صبر و آرامش خواند.
* * *
در همين حال عمربن سعد سپاهيان خود را
گفت:
"هان! تا حسين [عليه السلام] به خود و خانواده اش مشغول
است بر او حمله بريد كه اگر به سراغتان آيد ميمنه سپاه
خويش را از ميسره بازنخواهيد شناخت ".
از هر سوى تيرها را به سمت حسين عليه السلام افكندند تا
جايى كه تيرها بر طنابهاى خيمه ها نشست و تيرى گوشه دامن
يكى از زنان را گرفت. زنان وحشت زده به درون خيمه رفتند تا
بنگرند كه حسين عليه السلام چه مى كند.
حسين عليه السلام چنان شيرى خشمگين و برآشفته به سپاه دشمن
زد و در حالى كه از هر طرف به سويش تير مى افكندند بر آنان
تاخت. به راست مى تاخت و به چپ و هر گاه كه به ميانه ميدان
بازمى گشت مى فرمود: "لا حول ولا قوّة الا باللّه العلى
العظيم ".
در اين هنگام ابوحتوف جعفى تيرى بر پيشانى امام نشاند.
امام آن را بيرون كشيد و خون بر چهره اش سرازير شد. امام
با خدا راز و نياز داشت: خداوندا تو خود مى بينى كه اين
بندگان نافرمانت با من چه كرده اند. خدايا هرگز آنان را
ميامرز.
سپس رو به مهاجمان فرياد زد: اى امت بد! پس از محمّد صلى
الله عليه و آله چه بسيار
ناروا با خاندانش رفتار كرديد. اكنون كه مرا مى كشيد از
اين پس در كشتن هيچ انسانى پروا نخواهيد كرد. از خداوند مى
خواهم مرا به شهادت گرامى بدارد و آن سان كه خود درنيابيد
از شما انتقام گيرد.
حصين بن نمير از سپاه ابن سعد گفت: پسر فاطمه، انتقام تو
را چگونه از ما مى ستاند؟ امام فرمود: شما را به جان هم مى
اندازد و خون هم مى ريزيد و از آن پس نيز عذاب را بر شما
فرو مىفرستد.
* * *
چون از پيكار خسته شد لختى ايستاد تا
بياسايد. در اين هنگام يكى از مهاجمان سنگى بر
پيشانى آن حضرت نشاند. خون ديگر بار از چهره امام سرازير
شد. امام دامن جامه خود را گرفت و بالا آورد تا خون از
چهره پاك كند، كه يكى ديگر تيرى سه شعبه بر سينه او نشاند.
امام فرمود: "بسم الله و بالله و على ملة رسول الله ".
تير را از پشت بيرون كشيد. خون از تن مطهّرش بيرون زد. دست
را زير زخم گرفت و مشتى خون به هوا پاشاند و فرمود: آنچه
بر من مى گذرد برايم آسان است، چرا كه خداوند خود مىبيند.
* * *
عبداللّه بن حسن
سختى زخمها امام را بر زمين نشانده بود و سپاهيان او را از
هر سوى در ميان گرفته بودند.
عبداللّه بن حسن كه در آن زمان يازده سال بيشتر نداشت عموى
خود را نگريست كه دشمن او را از هر سوى در ميان گرفته است
. ياراى ديدن بيشتر اين منظره را نداشت . بى اختيار به سوى
عمو دوان شد.
عمّه اش زينب خواست عبدالله را بگيرد، امّا او از چنگ عمّه
گريخت و خود را به عمو رساند.
در اين هنگام بحربن كعب شمشير را بلند كرد تا بر حسين فرود
آورد. عبداللّه فرياد زد: اى ناپاك، آيا مى خواهى عمويم را
بكشى؟
بحر ضربه خود را فرود آورد و عبداللّه دست خويش سپر كرد.
شمشير دست عبداللّه را
بريد و دست به پوست آويزان ماند. يادگار امام مجتبى عليه
السلام فرياد زد: يا عمّاه .
آنگاه خود را در دامن عمو انداخت. عمو او را به خود فشرد و
فرمود: پسر برادر، بر آنچه بر تو نازل شده است صبر كن و
اجر خود را از خداوند بخواه، كه خداوند تو را به پدران
پاكت ملحق كند.
در همين حال كه عبدالله بر دامن عمو بود حرملة بن كاهل تير
به سوى او افكند و او را به شهادت رساند.
* * *
حسين عليه السلام بر زمين افتاده بود و
اگر مى خواستند مى توانستند او را بكشند، امّا هر قبيله اى
اين كار را به ديگرى وامى گذاشت و خوش نداشت دست به خون
پسر پيغمبر بيالايد!
* * *
عصر
عاشورا
امام بر زمين افتاده بود.
شمر فرياد زد: چرا ايستاده ايد؟ چرا منتظريد؟ تيرها و نيزه
ها تاب و توان را از او گرفته است. بر او حمله بريد.
زرعة بن شريك ضربتى بر شانه چپ آن حضرت وارد آورد، حصين
تيرى در گلوى آن
حضرت نشاند، ديگرى بر گردنش ضربتى فرود آورد. سنان بن انس
نيزه اى در سينه او فرو برد، و صالح بن وهب نيزه اى در
پهلوى او.
اينك آخرين لحظه هاى زندگى امام بود و او با خداى خويش
چنين زمزمه داشت:
"اى خدايى كه جايگاهت بس بلند و جلالت بس والاست، اى كه
نيرويت فراتر از هر
نيروست و از همگان بى نيازى و بر هر چه خواهى توانايى ".
اى كه رحمتت نزديك است.
اى كه وعده ات راست است.
اى كه نعمتت همه جا را فراگرفته است.
اى كه آزمودنت نكو و ستوده است.
اى كه چون تو را بخوانند نزديكى و آنچه را آفريده اى در
احاطه گرفته اى.
اى كه هر كس به درگاهت توبه كند از او توبه مى پذيرى.
اى كه بر آنچه مى خواهى توانايى.
اى كه به آنچه طلب كنى رسيده اى.
اى كه چون سپاست گويند سپاس گزارى و چون تو را ياد كنند به
ياد آرى.
تو را به نياز مى خوانم، به فقر و گدايى روى به سوى تو مى
آورم، ترسان به درگاه تو مى نالم، غمگساران در پيشگاه تو
مى گريم، ناتوان از تو كمك مى جويم، و به تو كه بسنده ام
كنى توكّل مى ورزم.
خدايا ميان ما و اين مردم داورى كن كه ما را فريفتند و
ياريمان ندادند، با ما حيله كردند و ما را كشتند، با آن كه
ما عترت پيامبر تو و فرزندان حبيب تو محمّد صلى الله عليه
و آله هستيم كه او را به رسالت برگزيدى و امين وحى كردى.
اى مهربانترين مهربانان، ما را در كارمان گشايشى ده.
خدايا بر تقدير تو صبر مى كنم، خدايى جز تو نيست، اى ياور
يارى جويان.
نه مرا پروردگارى جز توست و نه معبودى جز تو.
بر حكم تو صبر مى كنم، اى ياور آن كه او را يارى نيست و اى
دائمى كه هرگز او را پايان نيست.
اى زنده كننده مردگان، اى آن كه به هر كه هر چه كرده است
بازدهى، ميان من و آنان داورى كن كه تو خود بهترين
داورانى.
* * *
اسب بر گرد پيكر او مى چرخيد و پيشانى به
خون آغشته مى كرد و شيهه مى كشيد و او را مى بوييد.
* * *
زينب در آن سوى، در كنار خيمه ها فرياد مى
زد: وا محمّداه، وا ابتاه، وا علياه، وا جعفراه، وا
حمزتاه، اين حسين است كه اكنون در سرزمين كربلا تنهاى
تنهاست و پيكرش بر زمين افتاده است! كاش آسمانها بر سر
زمين خراب شده بودندى و كاش كوهها بر سر دشتها فرو پاشيده
بودندى!
زينب سلام الله عليها خود را به كنار برادر رساند و در
حالى كه حسين عليه السلام جان مى سپرد و عمربن سعد با جمعى
از سربازانش آن جا ايستاده بودند رو به ابن سعد كرد و گفت:
اى عمر، آيا حسين كشته مى شود و تو او را مى نگرى؟
ابن سعد روى برگرداند و اشكش از ديدگان فرو ريخت.
زينب سلام الله عليها ديگر بار گفت: واى بر شما! آيا در
ميان شما يك مسلمان نيست؟
امّا هيچ كس پاسخى نداد.
سپس ابن سعد فرياد زد: فرود آييد و اين مرد را خلاص كنيد.
شمر فرود آمد و... طوفان كربلا به هوا برخاست.
* * *
چونان گرگان وحشى به سوى پيكر بى جان او
شتافتند تا هر يك غنيمتى بردارند.
اسحاق پيراهن او برداشت، ابن مرثد عمامه او برداشت، اسودبن
خالد كفشهاى او
برداشت، جميع بن خلق شمشير او برداشت، قيس بن اشعث، شالى
را كه بر شانه ها مى انداخت برداشت، بجدل انگشت با انگشتر
را برداشت، جعونه، كهنه پيراهن او و رحيل بن خيثمه كمان او
را برداشت.
شمر بر خود مى باليد، او غنيمتى گرانتر از هعمه برداشته
بود. شمر سر پسر پيغمبر صلى الله عليه و آله را در دست
داشت.
لايوم كيومك يا اباعبدالله .
* * *
ديـگرم شـورى به آب و گـل
رسيد |
|
گـاه مـيـدان دارى ايـن دل
رسـيد |
نـوبت پـا در ركـاب آوردن
اسـت |
|
اسب عشرت را سوارى كـردن
است |
تنگ شد ساقى دل از روى
صـواب |
|
زين مى عشرت مرا پـر كن
شـراب |
كز سر مستـى سبـك سـازم
عـنان |
|
سرگران بر لـشكـر مـطـلب
زنان |
روى در ميـدان ايـن دفـتر
كـنـم |
|
شرح مـيدان رفـتن شـه ، سر
كـنم |
بـازگـويـم آن شـه دنـيـا
و ديـن |
|
سـرور و سرحـلقه اهـل
يـقـيـن |
چون كه خـود را يكه و
تنها بـديـد |
|
خـويشتن را دور از آن تـن
هـا بديد |
قـد براى رفـتن از جـا
راست كرد |
|
هر تدارك خاطرش مى خواست ،
كرد |
پـا نهـاد از روى هـمّت
در ركاب |
|
كـرد با اسب از سر شـفـقت
خطاب |
كـاى سبك پـر ذوالجناح
تـيـز تك |
|
گـرد نـعـلت سرمـه چـشم
مـلك |
اى سمـاوى جـلوه قـدسـى
خرام |
|
وى ز مـبـدأ تا معـادت
نـيـم گـام |
رو به كـوى دوست منهاج من
است |
|
ديده واكـن وقت مـعراج مـن
است |
بد به شـب معراج آن گـيتى
فـروز |
|
اى عـجب معراج من باشـد به
روز |
تـو بـراق آسـمـان
پـيمـاى مـن |
|
روز عـاشـورا شـب اسـراى
من |
پس به چالاكى به پشت زيـن
نشست |
|
اين بگـفت و برد سوى تـيـغ
دست |
اى مشعشع ذوالفـقـار دل
شـكـاف |
|
مدتـى شد تا كه مانـدى در
غـلاف |
آنـقدر در جاى خود كردى
درنـگ |
|
تـا گرفت آييـنـه اسـلام ،
زنـگ |
من تو را صـيقل دهـم از
آگـهـى |
|
تا تـو آن آيـينه را
صيـقـل دهـى |
* * *
خواهرش بر سينه و بر سر
زنان |
|
رفـت تا گـيرد بـرادر را
عنان |
سيل اشكش بـست بر وى راه
را |
|
دود آهش كرد حـيران شـاه
را |
در قفاى شاه رفتى هـر
زمـان |
|
بانگ مهلا مهـلااش بر
آسمـان |
كاى سوار سرگران كم كن
شتاب |
|
جان من لختى سبك تر زن
ركاب |
تا ببـوسم آن رخ دلـجـوى
تو |
|
تا بـبويم آن شـكـنج مـوى
تو |
شه سراپا گرم شوق و مست
ناز |
|
گوشه چشمى بدان سو كرد
بـاز |
ديد مشكين مويى از جنس
زنـان |
|
بر فلك دستى و دستى بر
عـنان |
زن مگـو مرد آفرين
روزگـار |
|
زن مگو بنت الجلال اخت
الوقار |
زن مگو خاك درش نقش جبـين
|
|
زن مگو دست خدا در آسـتـين |
* * *
پس ز جان بر خواهر
استـقبال كـرد |
|
تا رخـش بـوسد الـف را دال
كـرد |
همچـو جان خود در آغـوشش
كشيد |
|
اين سخـن آهسته در گـوشش
كـشيد |
كاى عـنـان گير من آيا
زيـنـبـى ؟ |
|
يـا كـه آه دردمـنـدان در
شـبـى |
پيش پـاى شـوق زنجيـرى
مـكـن |
|
راه عـشق است عنان گـيرى
مـكن |
با تـو هستـم جـان خواهر
هـمسفر |
|
تو به پا ايـن راه پويى
مـن به سـر |
خانه سوزان را تو صاحب
خانه باش |
|
با زنان در هـمرهـى مردانه
بـاش |
جان خـواهـر در غمم زارى
مكـن |
|
با صـدا بـهـرم عـزادارى
مكـن |
هست بر من نـاگـوار و
ناپـســند |
|
از تـو زينب گـر صـدا گردد
بلـند |
هر چه باشـد تو على را
دخـتـرى |
|
ماده شيرا كى كـم از شـيـر
نـرى |
با زبـان زيـنـبى شه آنچه
گـفـت |
|
با حسيني گـوش زينب مـى
شـنفت |
گوش عشق آرى زبان خواهد
زعشق |
|
فهم عشق آرى بيان خواهد ز
عـشق |
با زبـان ديـگـر اين آواز
نـيـست |
|
گوش ديگـر محـرم اين راز
نـيست |
* * *
اى سخنگو لحظه اى خاموش
بـاش |
|
اى زبان از پاى تا سر گـوش
باش |
تا بـبـينم از سر صدق و
صـواب |
|
شاه را زينب چه مى گويد
جـواب |
* * *
عشق را از يك مـشيمه زاده
ايـم |
|
لب به يـك پـستان غم
بـنهاده ايم |
تـربيت بـودت بر يك
دوشـمـان |
|
پرورش در جيب يك آغـوشمـان |
تا كنيم ايـن راه را
مسـتانه طـى |
|
هر دو از يك جام خوردستـيم
مى |
تو شهادت جستى اى سبط
رسـول |
|
من اسيرى را به جان كردم
قـبول |
خودنمايى كن كه طـاقت
طـاق شد |
|
جان تـجلّى تـو را مشـتاق
شـد |
حـالتى زيـن به براى سير
نيست |
|
خودنمايى كن در اين جا غير
نيست |
* * *
قـابـل اسـرار ديد آن
سـيـنـه را |
|
مسـتـعـد جـلـوه ديـد
آيـيـنه را |
معنى اندر لوح صورت نـقش
بسـت |
|
آنچه از جان خواست اندر دل
نشست |
آفـتـابى كـرد در زيـنـب
ظهـور |
|
ذره اى زآن آتـــش وادى
طــور |
شد عيان در طور جـانـش
رايــتى |
|
خـرّ مـوسى صعـقـا زان
آيـتـى |
عين زينب ديـد ز ينب را
بـه عيـن |
|
بلكه با عيـن حـسين ، عـين
حـسين |
غـيب بين گرديـد بـا چشم
شـهـود |
|
خواند بر لـوح وفـا نقـش
عـهـود |
ديـد تابى در خـود و بى
تاب شـد |
|
ديده خـورشيد بــيـن پـر
آب شد |
صورت حالـش پـريـشانى
گرفـت |
|
دست بـى تابى به پيـشـانى
گرفـت |
خواست تا بـر خرمـن جنس
زنـان |
|
آتـش انـدازد انـا
الاعــلا زنـان |
ديد شه لب را به دنـدان
مـى گـزد |
|
كز تو اين جـا پـرده دارى
مى سزد |
رخ ز بـى تـابى نـمى
تـابى چرا |
|
در حضور دوسـت بى تابـى
چـرا؟ |
كرد خـوددارى ولـى تـابـش
نبود |
|
ظرفـيت در خـورد آن آبـش
نـبود |
از تـجـلّـى هاى آن سـرو
سهـى |
|
خواست زيـنب تا كـند قـالب
تـهى |
سايـه سـان بر پاى آن
پـاك اوفتاد |
|
صحيه زن غش كرد و بر خاك
اوفتاد |
* * *
از ركـاب اى شهـسوار حـق
پرست |
|
پاى خالى كن كه زيـنب رفـت
ز دست |
شـد پـيـاده بر زمـين
زانـو نـهـاد |
|
بـر سـر زانـو سـر بـانـو
نـهـاد |
گفت وگـو كـردنـد با هـم
مـتـصل |
|
ايـن بــآن و آن بــايــن
از راه دل |
ديگر اين جا گفت وگو را
راه نيست !! |
|
پـرده افـكنـدند و كـس
آگاه نـيست ! |
بازگشت :
صفحه اول
عمان سامانى